خب .. چی بگم؟ از کجا شروع کنم؟! یه خرده سخته که بخوای یک تنه در مورد خودت حرف بزنی! تا همین چند ماه پیش عادت نداشتم از خودم و مشکلاتم با دیگران حتی با دوستام حرف بزنم، اما انگار از چند ماه پیش سرریز شدم. شروع کردم به وبلاگ نوشتن٬ به حرف زدن. تو این وبلاگ هم قراره خودگشودگی کنم. چیزی که شاید برای رسیدن به خودبالندگی لازم باشه. میخوام منطقهی گشودهی وجودم (Open area) رو گسترش بدم، در مورد خودگشودگی و پنجرهی جو ـ هری تو وبلاگ مفصل توضیح میدم. در مورد تحصیلات بگم: یه دانشجوی دانشگاه گریزم! تا حالا از ۴ تا رشتهی دانشگاهی فرار کردم (دو تاش رو شروع کردم اما انصراف دادم٬ دو تاش رو شروع نکرده کنار گذاشتم) الان دارم با پنجمی حال و احوال میکنم، مدیریت جهانگردی.. فکر نمیکنم این دفعه اجازه بدم کارمون به جدایی برسه!! در مورد شغل: تنها کار جدیای هم که داشتم تدریس بوده، که چند سال ِ کنار گذاشتمش، تدریس٬ طراوت ذهنی میخواد که یکسالی هست که ندارم. دیگه از چی بگم؟ لذتبخش ترین لحظهها برام لحظههایی ِ که مهمون ذهن بقیه میشم یا بقیه مهمون ذهنم میشن. آدم بزرگها کلی حساب کتاب و دو دو تا چهار تا میکنن تا اجازه بدن مهمون ذهنشون بشی اما بچهها ساده و راحت فکرهاشون رو بهت نشون میدن. هر چی هم کوچیکتر باشن بهتر میتونی مهمونشون بشی٬ چون هنوز رنگ بزرگترها رو نگرفتن. به خاطر همین بچهها رو خیلی دوست دارم. دیگه نمیدونم چی باید بگم، اگه چیزی بود که دوست داشتین بدونین و من نگفته بودم٬ بهم بگین تا بگم... آها.. یه چیزی یادم افتاد! اگه گاهی تو وبلاگهاتون به غلطهای املایی گیر دادم ناراحت نشین، بابا و مامان من٬ هر دوشون معلم بودن و طبیعی ِ که به غلط املایی آلرژی داشته باشم. خلاصه اینکه دوست دارم براتون آیینه باشم و برام آیینه باشین، نامرتبی موها و لکهی روی صورتم که خودم نمیبینم رو بهم نشون بدین تا یه فکری براشون بکنم...