امروز
تمام مدت در این فکر بودم٬
که در چهل سالگی
یاد کدام عشق لعنتی خواهم افتاد ..
ناگهان بر می گردم و می گویم:
- هیچ می دونی من کیم؟ من .. من ..
حرفم را می خورم؛
من
در سکوتی گزنده راهم را می کشم و می روم
او
هنوز مبهوت نگاهم می کند.
تصمیم گرفته ام که دیگر هیچکس نباشم..
امروز با محکی استثنایی٬ سنگی دلم را باز آزمودم؛
به خدا که مرحبا دارد !