در غیاب خیلی از بر و بچههایی که روزی و روزگاری در این وبلاگ مطلب مینوشتند
و به دور از روزهای خوبی که یکی از دغدغههای همیشگی ما، سر زدن به وبلاگ دوستان یا نوشتن از حالِ دل بود
و در ایامی که خیلی از اتفاقات خوب دور شدیم و در گرداب بی رحم گذشتِ زمان اسیریم
سر زدن دوباره به اینجا، برای لحظاتی مرهم است.
نوزده سالِ قبل در مهر ۱۳۸۲ اولین مطلب در این وبلاگ گروهی نوشته شده،
یک عمر گذشت.
با دلتنگی برای تمام روزهای خوب گذشته، دوستان خوب دیده و ندیدهای که اینجا نوشتند و مینویسند.
ننویسم، حالم بد است.
حالم بد باشد بنویسم، خوبم.
حالم خوب باشد بنویسم، عالیام، پرندهام. پرواز میکنم.
فقط باید حواسم باشد توی
آسمان حالم بد نشود، آدم وقتی که دارد پرواز میکند که نمیتواند بنویسد. میتواند؟
به واژهی «نگاه» فکر کن. ببین که چقدر زیباست. با چسبیدن
زبان به پشت دندانهای پیشینِ بالا آغاز میشود و با آه خاتمه مییابد. آهی که
امتدادش به تو میرسد و گرمایش بر تن و جانت مینشیند و حرارتی که بازمیگرداند و
نبضی که تند میکند. شبیه شعر است. آهنگین است. مواج است. همین برای وصف تو
کافیست. نگو فقط با یک نگاه؟
نه، نه.
نگاه، ممتد است. نگاه، عمیق است. نگاه،
پیچیده است. نگاه، مقدس است.
به موسیقیاش فکر کن وقتی که ادا میشود، به نقطهی تنهاییاش، به سرکشیاش،به
جزرش، به مَدَّش، به آهش. نگاهِ من برای توست، به توست، از توست.
از «نگاه داشتن» شنیدهای؟ میدانی که یعنی تو همیشه در نگاه منی، نگاهت میکنم.
نگاهت میدارم. آه از این لبخندی که میزنی وقتی که تمام حرفهایم را با یک نگاه
میشنوی، با یک نگاه میخوانی، با یک نگاه میفهمی. من برای تو اینگونه شاعری میکنم.
چون واژهها برای تو، هر کدامشان، یک شعرِ طولانیاند.
یک غمی
همیشه هست.
در اوجِ شادی و شور هم، باز یک غمی هست.
این غم نمیگذارد آدمها از هم دور باشند. همین اندکغم
است که آدم را دلتنگ میکند. آدم را میبرد بیرون برای خریدن خرت و پرت. آدم را
سوار اتوبوس میکند و دور شهر میچرخاند.
همین یک ذره غم است که آدم را وادار میکند
برای خودش بستنی بخرد، برود آرایشگاه، لباس تازه بپوشد، زنگ بزند به دوستش.
تکلیف
شادی که مشخص است. شادی بچه بازیگوشیست که از در و دیوار بالا میرود. حواسِ آدم
را از همه چیز پرت میکند. می دود، میجهد، قهقهه میزند. اما همیشه یک غمی هست که
آدم به خاطرش میایستد. صبر میکند، مینویسد، میخواند، میسراید، اشک میریزد.
همین غمِ کوچک، خودش ماجراها دارد.
خدا حفظش کند.
به عکسهای قدیمی نگاه میکنم، شاید حسی از آندورها دوباره در دلم زنده شود.