لعنت به این ساعت قدیمی کنج دیوار که وقتی هم زنگ می زند حتما باید
ساعت ۲ نیمه شب باشد که یعنی یادم باشد آن روز خاص بالاخره رسید
که مجبورم کند بنشینم و تمام زندگیم را روی آن دفتر کاهی هزار برگی که آنروز
باهم از مغازه کنار خانه آن مردی که می گفتند دیوانه است و به نظرمن
به عاشق ها بیشتر می ماند خریدیم ٫ بنویسم و گاهی هم بعضی روزهایش را
بالا بیاورم و صدباره برسم به این ماه اردی بهشت که نمی دانم چه کسی بود دقیقا
که اولین بار اسمش را برایم آسمانی کرد..
اما ای کاش می دانست که دیگر جز اردی جهنمی نمانده برایم..