بد جوری احساس سرما می کنم ..
اصلا نمی فهمم ..
چرا اینکارو با من کردی ..
دستشو محکم تر تو دستات فشردی ..
دستای یه رقیبو ..
اونم جلوی چشمای من ..
همون چشمایی که واسشون می مردی ..
و خندیدی پر غرور ..
بد جوری احساس سرما می کنم ..
یادته ..؟
سرمست بودی ..
سرمست ..؟
از چی ..؟
از اینکه قلبمو شکستی ..؟
از اینکه با تمام وجود تمام وجودمو له کردی ..؟
اونموقع به من هم فکر کردی ..؟
می دونم که نکردی ..
حتی نیگام هم نکردی ..
و گرنه می تونستی اون بغض لعنتی رو که داشت خفم می کرد
لابلای اون قطره اشکی که سرازیر شد حس کنی ..
بد جوری احساس سرما می کنم ..
تیغ خون آلود از دست پسر به زمین افتاد ..
بسته شدن چشمها .. و دیگر هیچ ...
نوشته شده توسط فریاد خاموش که بعضی خاطرات بدجوری عذابش میدن ...
اما من وارد شدم
این راه بی بازگشت را ...
نوشته شده توسط فریاد خاموش که از نوشتن در اینجا بدجوری احساس لذت می کنه ..