ساعت هشت و نیم صبح :
انگشت پایم مور مور می کند .
فکر می کنم داشتم خواب شنا کردن می دیدم .
شاید ماهی کوچکی انگشت پای مرا با کرم سرگردانی عوضی گرفته بود .
چشمانم که باز می شود احساس می کنم چراغ های سینما روشن شده است .
این زیر چقدر گرم است .
شبیه چای داغ می ماند .
به سمت راست می غلطم و چشمانم را دوباره با لجاجت بر هم می کشم .
انگشت پایم لجوجانه تر از من مور مور می کند .
چشمانم را باز می کنم .
از پشت پرده چرک پنجره برف می بارد .
چه لذتی دارد هم آغوشی با گرمای زیر پتو.
ساعت ده صبح :
دختر همسایه از عمق خواب ها مرا به برف بازی دعوت می کند .
ولی من همیشه عشق بازی را ترجیح می دادم .
دختر همسایه بال دارد و من همیشه حسود بودم .
یه گلوله برفی درست می کنم و می خورم .
طعمش شور است مثل دود اتوبوس .
صدای خنده دختر همسایه می آید .
عمق خواب های من خیلی تاریک است .
گمش می کنم .
ساعت یازده ظهر :
هنوز برف می بارد .
کش می آیم .
روی تخت می نشینم و دستانم را تکیه گاه شانه هایم می کنم .
اگر بچه بودم الان صورتم زبر نبود .
اگر صورتم زبر نبود می شد برف بازی کرد .
قلبم چقدر آهسته می تپد .
چقدر دوست داشتم امروز که از خواب بیدار می شوم عاشق بودم .
عاشق بودن در روزهای برفی خیلی خوب است .
چون مردم می گویند وقتی آدم عاشق است مدام گرمش می شود .
دوست دارم بروم زیر پتو .
ولی زیر پتو هم سرد شده است .
ساعت دو بعد از ظهر :
موهایم ژولیده است .
مثل خودم که هم بلندم هم ژولیده .
پنجه هایم را که فرو می کنم در میانش گیر می کند و اشک در می آید .
چقدر خوب است آدم اشکش در بیاید .
جلوی آینه به خودم نگاه می کنم .
هنوز چهره ام برایم تازگی دارد .
بعضی وقت ها خیلی از خودم خوشم می آید .
سرم را زیر آب غرق می کنم .
موهایم شنا می کنند .
من خفه می شوم .
احساس خیسی دارم .
ساعت چهار عصر :
برف می بارد هنوز .
چترم ملتمسانه نگاه می کند .
دو قاشق نیمروی عسلی قورت می دهم .
معده ام جویدن بلد است .
سلول های زبانم طعم پنیر را به مغزم مخابره می کنند .
پنیر را که دیشب خورده بودم !
معده ام قار قار می کند .
پاییز چقدر در من نفوذ کرده است .
چقدر دلم شعر می خواهد که ببافم .
سردم که می شود کلاه پشمی می چسبد .
همیشه تشنه که می شوم بین دو راهی آب سرد و چای داغ زجر می کشم .
یخچال خالی است .
مثل مغز من .
وقوری نیز همینطور است .
ساعت شش و دوازده دقیقه عصر :
عجب برف خری است .
ولی دوستش دارم باز .
چترم نا امید است .
دندان هایم را مسواک نکرده ام .
یادم می آید خمیر دندانم کرم زده است .
شاید خمیر دندان هم مثل واکسن؛ همان کرم ضعیف شده دندان است .
دلم می گیرد این موقع ها .
رادیو را روشن می کنم .
یکنفر دارد سرفه می کند .
چقدر این لامپ ها زرد است .
حالم به هم می خورد .
ساعت هشت شب :
دلم می خواهد بروم حمام آنقدر خودم را بشورم که تمام شوم .
یادم می آید معمولا این موقع ها سوسک های حمام معاشقه می کنند .
به خیابان نگاه می کنم .
دو نفر زیر برف به هم چسبیده راه می روند .
چقدر این تصویر برایم گنگ است .
من همیشه به چترم چسبیده بودم .
دیشب کتاب بوف کور را تا نیمه خوانده ام .
داستان قشنگی است .
دلم چای می خواهد .
قندان پر از مورچه است .
ساعت ده شب :
برف مثل سگ می بارد .
به خودم می گویم مگر سگ هم می بارد .
بعد به حماقتم می خندم .
چقدر خنده خوب است .
کاش یک نفر دیگر هم بود که با من بخندد .
مادرم می گفت فقط دیوانه ها تنها می خندند .
چترم گریه می کند .
شاید هم برف های دیشب است که در لابلای چترم آب شده است .
سرم را می خارانم .
واژه های توی سرم به هم می ریزد .
شام نداریم .
سیب زمینی پخته دلم می خواهد با گلپر و نمک و چای .
ساعت دوازده :
برف می بارد هنوز هم .
کاش توی اتاق هم چیزی می بارید .
یادم باشد سقف اتاق را فردا چند تا سوراخ بکشم .
دوش حمام هم خراب است .
مدتی هست بر من چیزی نمی بارد .
دیشب حسن آقا توی خواب گفت می آیی بمیری .
من فریاد کشیدم و از او فرار کردم .
او خیلی سفید شده بود .
وقتی بیدار شدم یادم آمد حسن آقا بیست سالی هست خوابیده است .
من از مرگ بدم می آید .
زندگی به این برفی ... حیفش می آید آدم .
من نیمرو خوردن با چای داغ را دوست دارم .
و خفه شدن زیر شیر آب سرد را .
مگر خلم که بمیرم .
ساعت یک و سیزده دقیقه نیمه شب :
چقدر یک نفرم .
یک نفر بودن مثل مور مور می ماند .
تلفن زنگ می زند .
گوشی را بر می دارم .
یک نفر می گوید : فوت
چقدر قشنگ و جذاب .
من گوش می دهم و توی دلم قند آب می شود .
با خودم می گویم کاش الان چای داغ بود که زود هورت می کشیدم .
دوباره می گوید فوت .
و من می خندم ...
احساس رابینسون کروزوئه را دارم
من هم می گویم فوت
یاد جشن تولد دو سالگی ام می افتم .
صدای بوق ممتد می آید.
گوشی را می گذارم و چند تکه پنیر می خورم .
همیشه توی ذهنم توی پنیر سوراخ سوراخ است و توی آن سوراخ ها پر از موش .
پنیر ها مزه گاو می دهد .
چترم خوابیده است .
ساعت سه صبح :
روی تخت دراز می کشم .
روی یک تکه کاغذ می نویسم : خواهش می کنم مرا زنده به گور نکنید من گاهی می میرم و
زود بیدار می شوم .
دوست دارم قبرم یک اتاق باشد سه در چهار با مهتابی و یک کتابخانه .
اصلا به مرگ فکر نمی کنم .
به خواب های قشنگی که قرار است ببینم فکر می کنم .
به دختر همسایه که مدام می خندد.
چشمانم را می بندم .
حس می کنم چیزی روی گونه هایم می بارد .
خدا کند برف باشد .
خدا با انگشت های مهربانش سقف اتاقم را سوراخ کرده است .
برف ها می لغزد به گوشه لب هایم .
برف شور است .
کم کم خوابم می برد .
خوابیدن خیلی خوب است .
صدای نفس های من می آید .
امروز هم تمام شد .
خدا را شکر .
از دفتر خاطرات آلبالو .
...من هیچی ندارم بگم .. هیچی .. بدجوری بین خاطرات یه روز تو له شدم ..از این برف خر هم که مثل سگ می باره خوشم میاد .. نمی دونم باید بیشتر از بودنت خوشجال باشم یا از خوندن این نوشتت که به دلم چنگ انداخت یا ..اصلا ولش کن .. من هیچی نمی دونم ..می دونی که ..؟
وای که دردهای مشترک بین آدما چقدر زیاد .... ولی یه سوال که همیشه از خودم میپرسم .. چرا وقتی هممون از یه تنهایی مشترک رنج میبریم هیچ وقت نمیتونیم این مشکل رو حل کنیم...؟؟؟ چرا؟
حرفات چقدر آشنابود برام...اونقدر که از خودم پرسیدم اینا رو تو ننوشتی یه بار ته ته دلت؟ نمی دونم..شایدم ...ولی خیلی خوبه که آدم بیاد یه جا ببینه حرفهایی که توشه از جنس حرفای خودشه...
خیلی ها یه روزشون مثل همه مثل یه روز برفی شاید بارونی یا ابری یه روز که آدم حس می کنه باید عاشق باشه تا بتونه زندگی کنه اما کی می دونه اون کسی که مثل خودشه کجاست تا ببرش پیش خودش و دیگه تنها نباشه؟؟؟شاید باید عاشق هیچ بود و از پوچی لذت برد...نمی دونم اصلا می شه که عاشق بود؟؟؟
با همه بدجوری موافقم!همه کسایی که تا حالا نظر دادن!یه جورایی یا بهتر بگم چندین جورایی حرفه منم زدن!
اما ...
آلبالو چرا جواب mail م رو ندادی؟؟خیلی بدی ! بااین کارت دلمو شیکوندی! :( با یه گوش کوب یا یه چکش یا ...!
الآن دلم له له شده!خورد و خاکشیر!
من عاشق قدم زدن زیر برفم ... به خصوص که..........
چقدر کوتاه بود!!!!!!!!!
مرسی ... بهاری باشی
روزهای برفی منم کوتاست .... مثل روزای برفی تو ؛ صبحش با تولدم شروع شده و شبش هم نزدیکه ؛ منم حسرت خوردن چای داغ به دلم مونده ؛
سلام.امان از دست این روزای برفی....
روزهای همیشگی و همیشگی که می ایند و می روند و باز هم دوباره ...
یک روز برفی بود ... دختر همسایه بود و من ... نگاهش کردم و ... نگاهم کرد ٬ اما هیچ احساسی نداشت ... رفتم زیر پتو ٬ به دختر همسایه فکر کردم و دلم خواست همیشه برف مثل سگ ببارد و من پشت بام باشم و دختر همسایه هم ... اما برف خر تر از آن بود که من فکر میکردم ... سالهاست که دیگر نباریده است برف و حالا که می بارد دختر همسایه در باران گم شده است ... روزهایم تمام شده است ... دیگر هیچ روز برایم معنی نمیدهد ... من میخواهم بمیرم ... مثل مهدی که مرد ... راستی چرا تا حالا مهدی در خواب به سراغ من نیامده است ؟
ازدفترچه خاطراتی که هیچگاه نداشته ام ...
سلام
سلام من دفعه اوله که اومدم خیلی خوشم اومد تابعد منتظر قدوم شماتوی وبلاگم هستم
سلام بازم من اینجا نظر میدم.....................خیلی قشنگ نوشتی به وبلاگ منم بیا خیلی دلم میخواد یکی از نویسندگان این وبلاگ باشم
شاد باشی.....امیر
وبلاگ من یادت نره!!!!!!!!!۱
ساعت هشت صبح :
چقدر تو خواب حرف میزنی .. پاشو دیرت شد
؛)
هر جمله قابل تامل وزیبا بخصوص تشبیهات ......حیفه که این متنایه زیبا کتاب نشن واقعا حیف نیست ؟
گاهی اوقات یه روز چقدر می تونه طولانی باشه ...
سلام اصلا حال خوندن خاطرات بلند رو ندارم سر بزنید به من بفهمید چی میگم
نرم بود...همین :)
از اولش تا جایی که باز دوروغ اومد وسط من :))))))))))))))))
آخرش که دوروغه وسط بود و من پشت سرشم میدیدم:(
خیلی قشنگ نوشتی
خیلی وقته برف ندیدم....
گفتم که: تا اونجاش من :)) آخرش منم:( اما من به قربون این خوشمزه آخه... خدایااااااااااااااا آدم دادشو بره کجا بزنه که ملت خفهش نکن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
من نمیتونم مثه تو بنویسم اصلا نمی دونم کی هتی دفه اوله که کاملا اتفاقی اومدم انجا اما ... اما اصلا قریبه نبود خدا مینویسی