زندگی حس خوشایندیست ... حسی که من ٬ تو اشکال آن هستیم ... اشکالی که تا من ٬ تو هستیم وجود دارد ... وجودی که تا مرگ به سراغش نیامده هست ... مرگی که پایان تلخی هاست و بهار زیبایی ها ... تو به این بهار حسرت می خوری ... اما من آن را دوست دارم ... مرگ را ... مردن را ... و نیستی را ... می خواهم با مرگ از تمام رنجهای نیستی رهایی یابم تا ... تا من ٬ تو ـــ ایرادش همین ویرگول نباشد ...
به قلم بابالنگ دراز ...
داغ مثله قهوه با شیر و شکر
یه پاککن محبت ، یه دست صداقت ، همینجا اون ویرگول پاک میشه ...
شایدم نشه ....
هر چیزی به وقتش خوبه ... اینو بفهمیم همه چیز می حله ... بتا به زندگی ایمان نداشته باشی مرگ خیلی مسخره اس
نمیدونم چرا اینقدر با مرگ زندگی میکنی.راه های دیگه ای هم برای رها شدن از دنیای نکبت بار امروز هست.
بگرد . .. حتما پیدا میکنی.
موهبتی است زندگی ، آری
موهبتی آنقدر تکراری ، که زنده بودن را از یاد ها برده...
از یاد زنده های امروزی
که چیزی جز تفاله یک زنده نیستند...
وقتی زندگی توام باشه با نصیحت اصلا دوسش ندارم
(( ، )) می ماند و می ماند و کهنه می شود
آنوقت دیگر (( ــ )) ایست که برداشتنی نیست....
ببین وقتی یه کوچولو از من دور میشی من چقدر غصه دار میشمممممممممممممممممممممممم
کاش که فقط یه کوچولو بودددددددددددددددددددددددددد