این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

یه قطره سون آپ!



یکی بود ... یکی نبود ...
آسمون ابریی بود دور از سرزمینش ... دور از جایی که هواش هوایی آشنا بود برایش ...
یه آسمون پراز ابرای سیاه ... اما سبک ... اونقدر که فقط با یه فوت میشد اونا رو کنار زد ...
فوتی که یه کم سخت بود ...
فقط لازم بود واقعا از ته دل بخوای فوت کنی ...
...

یکی بود ... یکی نبود ...
یه تک قطره کوچیک تو دنیای خودش بود ... همه دنیارو دوست داشتنی میدید ... ( هنوزم میبینه ... اما اونقدر تند تند داره کمرنگ تر میشه هرلحظه که بیم اون میره که شاید لحظه بعد محو شه ...)
قطره راه دریا شدن خودشو میدونست ... می دونه هنوز...
قطره تا میتونست همیشه خودشو شاد نشون میداد ... نشون میده هنوز...
قطره دلش میخواست اگه خودش کوچیکه ولی دلش گنده باشه ... دلش میخواد هنوز...
قطره دلش میخواست کمک کنه ... اگر چه خیلی کم ... خیلی کوچیک ... دلش میخواد هنوز...
قطره فقط خودش بود ... با افکار خودش ... چه اشتباه چه درست ... یه کم فهمیدن افکارش سخت بود ... چون قطره عادت نداشت همه چیو بگه ... همینه هنوز ...
قطره ، قطره بدی نبود ... لا اقل دلش میخواست همیشه خوب باشه ... به خدا همینه هنوز ...
قطره ...قطره است هنوز ... داره روز به روز به دریایی که دلش میخواد خودشو نزدیک میکنه ... و نمی دونه کی وقت بالا رفتنش هست ... همونطور که خیلیا نمیدونن ...اما از ته دل آرزو داره وقتی یه روز بی خبر رفت ... همه ببخشینندش ... قطره دیده که چه طور بیخبر همه میرن بالا ... از ته دل آرزو داره قطره ...همه ببخشینندش...
...

یکی بود ... یکی نبود ...
یه روز یه آسمون ابری بی خبر و یوهو یی یه قطره رو دید ...
کم کم ... نم نم ...
یا قطره درد دو دل کرد ...
وقتی بارونی بود ... برای قطره از ابراش گفت ...
قطره نمیدونست ... قطره فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
آسمون میگفت، قطره میشنید ، میدید ...
آسمون میپرسید، قطره جواب میداد، چیزیو که به نظرش درست بود میگفت ...
آسمون میگفت، قطره میشنید ، میدید ...
آسمون میپرسید، قطره جواب میداد، چیزیو که به نظرش درست بود میگفت ...
آسمون میگفت، قطره میشنید ، میدید ...
آسمون میپرسید، قطره جواب میداد، چیزیو که به نظرش درست بود میگفت ...
...
قطره نمیدونست ... قطره فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
قطره خودش نمیدونست که تونسته با همه قطره ایش یه فوت کوچولو ... یه باد کوچولو درست کنه ... تا یه کم ازابرای آسمون ابری کم شه ...کم کم سعی کرد همین فوت کوچولو رو به آسمون  یاد بده ...
قطره نمیدونست ... قطره فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
آسمون میگفت، قطره میشنید ، میدید ...
آسمون میپرسید، قطره جواب میداد، چیزیو که به نظرش درست بود میگفت ...
آسمون کم کم صاف شد ... چه آسمون خوبی ... یه آسمون مهربون با یه بغل بارون بهاریه شعر ...
قطره نمیدونست ... قطره فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
آسمون کم کم فکر کرد قطره میتونه واسه دل آسمونیش بشه یه " تو"...
قطره ندونسته شد دریای یه آسمون ابری ...
آسمون کم کم فکراشو با قطره در میون گذاشت ...
با قطره ایی که نمیدونست ... قطره ایی که  فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
...
قطره شوکه شد ... نمیخواست دل آسمون ابری دوباره بشه مثل قبل ...
ولی اونم باید انتخاب میکرد ... اونم دنبال " تو" ی خودش بود ...
آسمون هیچ وقت این حقو برای قطره فکر نکرده بود ....
آسمون بازهم مدام از تنهاییش میگفت ... از هم نفس خواستنش ...
قطره اما اینبار میدونست ...
قطره بازم دلش میخواست با حرفاش کمک کنه ... اما...
قطره اما اینبار میدونست ...
قطره مدام پیش خودش می گفت ...
من با حرفام اینکارو کردم؟؟؟
من با حرفام اینکارو کردم؟؟؟
من با حرفام اینکارو کردم؟؟؟
من با حرفام اینکارو کردم؟؟؟
...
پس به یه نتیجه رسید ... باید با حرفاش کاری میکرد که آسمون دیگه دلش قطره قصه ما رو نخواد ...
قطره اما اینبار میدونست ...
قطره حالا حرفهایی میزد که حرف دل خودش نبود ... اما فقط به خاطر آسمون بود ...
آسمونی که حالا صاف شده بود ... صاف صاف ... پر از شعر بارون ...
اما ...
آسمون فهمید ... پرشد از رعدو برق ...
آسمون فقط فهمیده بود که حرف های قطره بهش نمیاد ...
آسمون فقط فهمیده بود که حرف های قطره مال خودش نیست ...
آسمون فقط فهمیده بود که قطره میخواد عوض شه تا از دل آسمون بیاد بیرون ...
اما ...
آسمون نمی دونست ...
نمی دونست که این واسه خود قطره هم سخته که اونی نباشه که هست ...
نمی دونست قطره به خاطر اینکه آسمون صاف پر از بارون شعر دوباره نشه یه آسمون ابری داره میشه اونی که نیست ...
نمی دونست که این واسه خود قطره هم سخته که اونی نباشه که هست ...
قطره اما اینبار میدونست ...
...
قطره نفهمید ...آسمون چرا نمیذاشت قطره هم انتخاب کنه؟
آسمون خوب ما ... دنبال راه چاره گشت ... اما به قطره حق نداد ...
قطره قصه ما ... دنبال راه چاره گشت ... اما نمی خواست دل آسمون دوباره ابری بشه ... نمی خواست آسمون بشکنه ...
قطره باید چی کار می کرد؟
قطره برای آسمون گفت دستای یه آسمون خیلی بزرگه واسه یه ریزه قطره ...
قطره می خواست تمام حرف دلشو بگه ... میخواست تو یه جمله بگه ... می خواست بگه اما نمی خواست آسمون بشکنه ...
ولی فهمید ...
قطره فهمید ...
نمی شه ... امکان نداشت آسمون نشکنه ...
آسمون شکست ...
قطره هم شکست ... اما کی شکستنه یه قطره ریزو میتونه ببینه؟ ... کی باریدن یه قطره ریزو میتونه بفهمه؟...
آسمون هم نفس می خواست ... آسمون قطره رو میخواست ...
اما قطره ...
خوب اونم باید انتخاب میکرد ...
...
آسمون رفت باز برگشت همون جایی که بود ... دور از قطره ...
قطره همون جایی که بود ... موند ...
...
قطره دیگه همون قطره  نشد که واسه آسمون که حرفای دلش و میزد تا آسمون آروم شه ...
قطره خیلی چیزا رو تحمل کرده بود ...
قطره دیگه می ترسید واسه آسمون حرف بزنه ...
قطره دیگه حرف نزد ...
قطره دیگه همونی نشد که بود واسه آسمون ...
آسمونم دیگه همونی نشد که بود ...
حرفای آسمون دوباره تیره شد ...
با تمام تلاش قطره ...
آسمون باز شد همون آسمون ابری ...
دیگه نه از آسمون مهربون صاف و پر طراوت خبری شد ... نه از یه قطره شاید مهربون که همه حرفای دلش و ساده ساده بگه ...
حالا ...
یه آسمون ابریه ...
یه قطره ساکت که دیگه نمیخواد واسه هیچکی هیچکی حرفای دلشو بزنه ... یه قطره ترسو ... یه قطره که می ترسه بازم نفهمنش ... بازم حقشو نبینن ... بازم بدون اینکه ازش بپرسن ، اونو هم نفس خودشون بدونن ...
...
با یه سوال گنده که مونده تو ذهنش ...
میشه آدم واسه یکی بشه " تو" ولی اون یکی " تو " ی آدم نباشه؟؟؟
چه جوری یکی واسه یکی میشه " تو " ولی اون " تو " ی اون یکی نیست؟!!!
...

ببخشید اگه طولانی بود ... دل سون آپ گرفته بود ... دل هم که بگیره همین جوری میشه دیگه .... خدامواظبتون...

   

نظرات 10 + ارسال نظر
سپهر جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:48 ب.ظ http://sepehrlp.blogsky.com/


من آرامم...اما امواج دریا....
من سنگینم...اما ان قاصدک در حال پرواز...
من سیاهم...اما ان دونه برف..
ولی من ....
موفق باشی

آلبالو شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:22 ق.ظ

... نمی دونم کی گفته یه قطره باید یه قطره باشه و یه اسمون یه آسمون ولی به هر حال

آلبالو شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:22 ق.ظ

مهم اون چیزیه که خود اون چیز حس می کنه

آلبالو شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:23 ق.ظ

قطره باید توی دلش یه دریا باشه

آلبالو شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:23 ق.ظ

آسمونم یه چیکه بارون

آلبالو شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:25 ق.ظ

گفته بودی چطور میشه میشه یکی بشه توی آدم و آدم خودش توی اون نباشه

آلبالو شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:28 ق.ظ

راستش باید بگم ... آدم اگه می خواد توی کسی باشه دیگه باید من بودن رو فراموش کنه ... و تویی که من بودن از یادش نمی ره هیچوقت یه توی خوب نمی شه .... می دونی چیه که نمی ذاره آدم توی کسی باشه که می خواد ... یا کسی توی اون باشه که دلش می خواد اون توی اون باشه؟ من فکر می کنم تقصیر دله ... گاهی بی موقع می لرزه

مهسا شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:30 ب.ظ http://mlove.persianblog.com

چقدر همه چیزو فهمیدن سخته

راشنو شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:34 ب.ظ http://rasno.persianblog.com

خیلی گیگیل بود یعنی دوسش داشتم!
راستی من فردا میخوام راه بیفتم تو دانشگاه دنبال تو!
موافقی؟

یه نفر دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:41 ق.ظ

قشنگ بود ..لااقل دلتنگیت باعث یه نوشته خوب شد ..اونو غنیمت بشمار .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد