این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

یه سکه .. اونم سیاه




وارد مغازه میشی
همه شون قشنگن
رنگ و وارنگ و پر زرق و برق
نگاهشون می کنی
نمی دونی از میون این همه , کدومشون رو می تونی برای خودت انتخاب کنی
دستتو میبری توی جیبتو و اسکناسارو با نوک انگشتات لمس می کنی
- آقا , خیلی عذر می خوام , می تونم اون یکی رو از نزدیک ببینم؟
فروشنده نگاهت می کنه.
سرشو تکون می ده و اونو بر می داره و می ذاره جلوت
برش می داری و لمسش می کنی و از لمس کردنش لذت می بری
بوش می کنی , عالیه
احساس لذت و هیجان می کنی
توی دلت می گی , آره همینه , این خیلی خوبه
ولی دوباره نگاهت میفته به یکی دیگه
اون بالا روی قفسه است
دودل و مرددی
- آقا , اونم اگه می شه بیارین پایین .
فروشنده با اکراه سرشو تکون می ده و اونو میاره پایین و میذاره جلوت
این خیلی بهتره , خیلی خوشگل تره و خیلی خوشبوتر
اون یکی قبلی رو پس می زنی
چشات با شیطونی هنوز می خواد بقیه رو نگاه کنه ولی تو می ترسی و چشاتو فقط روی اون متمرکز می کنی
آره این خوبه , این عالیه
- ببخشید , این قیمتش چنده ؟
فروشنده با تمسخر نگاهت می کنه و اونو از روی میز برمی داره و می ذاره توی ویترین
تو همینطور هاج و واج نگاهش می کنی
- این فروشی نیست متاسفانه ...
تمرکزتو از دست می دی و با حالتی عصبی دستتو تکون می دی و می گی :
- یعنی چی ؟ پس چرا گذاشته بودینش توی ویترین , اصلا چرا آوردینش برام ؟
فروشنده با خونسردی جوابتو می ده :
- گفتم شاید نخرینش...
نمی دونی چی باید بگی , کلافه ای
- ولی من اونو می خوام
فروشنده سرشو به چپ و راست تکون می ده و می گه :
- متاسفم .... اممم .. ولی ... یه کاری میشه کرد .. البته اگه خیلی مایل به خرید اون باشید
مشتاقانه جواب می دی :
- هر کاری باشه ...
فروشنده می گه :
- باید دلتو به جای اون بدی به من ... قیمتش فقط همینه
خشکت می زنه
- دلمو می خوای چیکار ؟
فروشنده لباش می بره بالا و با بی اعتنایی می گه :
- همینجوری .
تصمیمتو می گیری .
- باشه .. قبول .
چند لحظه بعد یه بسته توی دستته
از مغازه میای بیرون
حسابی ذوق کردی و از هیجان می لرزی
از بیرون مغازه فروشنده رو می بینی که دلتو توی یه قاب شیشه ای گذاشته و داره می ذارش توی ویترین
به بسته توی دستت نگاه می کنی و بی اعتنا از مغازه دور می شی
...
دو ماه گذشته و تو از همه چیز خسته شدی
از خودت از زندگیت , از اون
حالت از همه چیز به هم می خوره
توی سینه ات جای خالی یه دل تپنده و داغ رو شدیدا حس می کنی
همه جا سرده و همه چیز مسخره و مهوع
اونی که خریده بودی امروز صبح قاطی بقیه زباله ها توی سطل زباله گم شد
دچار خلا و افسردگی شدی
دل نداری که واسه کسی تنگ بشه
دل نداری که چیز دیگه ای رو بتونی دوست داشته باشی
صورتت پر از چین و چروک شده
تصمیمتو می گیری
...
- آقا ... سلام ... منو یادتون هست ؟
فروشنده نگاهت می کنه
- نه
یهو ترس برت می داره
- من ... من ... من همونی ام که دو ماه پیش دلمو دادم و اونو خریدم
فروشنده میخنده و می گه :
- همه همینکارو می کنن .
خشکت می زنه و عرق سرد می شینه روی تنت
- حالا چی می خوای ؟
تموم انرژیتو جمع می کنی و می گی :
- دلمو
می خنده , یه جور خنده مسخره و بلند
- باشه , می تونی قیمتشو بدی ؟
دستتو می بری توی جیبت , پول به اندازه کافی داری
دسته اسکناس رو میاری بیرون
- چقدر می شه ؟
با حقارت نگاهت می کنه
- فکر می کنی دلت اینقدر با ارزشه ؟
دهنت خشک شده ... سخت نفس می کشی , نمی تونی حرف بزنی
- قیمتش یه سکه سیاهه
حالت بد میشه , فکر می کنی داره مسخرت می کنه
- یعنی چی ؟ سکه سیاه دیگه چیه ؟
فروشنده پشتشو بهت می کنه و می گه :
- سکه سیاه , سکه سیاهه دیگه , فکر می کنم بیشتر توی آشغالدونیا می شه پیداش کرد
احساس ضعف می کنی
- خواهش می کنم اذیتم نکنید , هر چقدر بخواید می دم , فقط دلمو بدید
فروشنده بر می گرده و خیلی مصمم می گه :
- فقط یه سکه سیاه , همین
با انگشت اشاره به در می کنه و ازت می خواد بری بیرون
با درموندگی آروم از مغازه می ری بیرون و قبل از رفتن یه نگاه به اون همه زرق و برق و خوشگلی می کنی و یهو حالت به می خوره
...
چندساله که توی آشغالدونیا می گردی و پیداش نمی کنی
دریغ از یه سکه سیاه
توی آشغالدونیا فقط پره ازونا, همون چیزایی که تو یه روز دلتو براش دادی
توی آشغالدونیا پره از آدمایی مثه تو
بوی کثافت و لجن می دی
شبا لابه لای زباله ها خواب سکه سیاه می بینی
خواب می بینی دلتو گرفتی توی بغلتو داری از همه فرار می کنی
خواب می بینی مردی و راحت شدی
ببینم ... کسی یه سکه سیاه نداره ؟


آلبالویی که جای دلش امنه .


نظرات 9 + ارسال نظر
نیم سایه:( شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:53 ب.ظ

:(
لوس
:(
بازم لوس
:(
بازترشم لوس
:(

سون آپ شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:56 ب.ظ http://graphict.persianblog.com

یه پول سیاه هم نمی ارزه اون دلی که ارزش خودشو نمیدونه... خوبه که جای دل ها امن باشه ، مثل آلبالو ...

ونوس سیاره ی اردیبهشت یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:08 ق.ظ http://venus23538.persianblog.com

ببخشید این پیام مال وبلاگ آلبالوست..اونجا صفحه ی پیام ها باز نمیشه.: تولدت مبارک کامران جان... بابا این داستان خیلی باحال بود ولی من وسط هاش حدس زدم خود یاسمن بوده.... ! راستی یه خورده طرفدارهاتو تحویل بگیر بابا..ما همیشه این دورو برهاییم ها..! راستی یه چیز خیلی خیلی مهممممم ببین چرا آلبالو و این چن نفر وو... ادرس لوگوشونو کنار وبلاگ نذاشتن؟ خواهشا بذارین بابا..

[ بدون نام ] یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:50 ق.ظ http://man-namanam.blogspot.com

خیلی زیبا بود. یه کف مرتب برات زدم و چندین با خوندم داستان قشنگت رو

....... یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:40 ق.ظ

آدم بعضی وقتها دلش واسه اونیکه دلش رو برده تنگ میشه .میخواد یه سکه سیاه پیدا کنه که به بهانه ی دلش یه بار دیگه دلبرش رو ببینه.

وان پلاس دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:39 ق.ظ http://oneplus.persianblog.com

داستانت خیلی جالب بود
حتما بیا به من سر بزن و با نظراتت در هرچه بهتر شدن بلاگم یاری کن
خوش و خرم و شاد باشی

فریاد خاموش دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:35 ق.ظ http://fariadekhamoosh.persianblog.com

پس .. وای به دلی که یک سکه سیاه هم نیارزد ..

ری را پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:32 ق.ظ http://sukoot.persianblog.com

یخ کردم !

ری را پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:33 ق.ظ http://sukoot.persianblog.com

چطور قلمت اینقدر گیراست ؟! واقعا همه وجودم یخ زده !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد