این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

هذیون



گفتم: سردمه .
واسم آتیش روشن کردی .
گفتم : تب دارم .
دستمال خیس گذاشتی رو پیشونیم .
گفتم : تشنه مه .
یه لیوان آب خوروندی بهم .
گفتم : سردترمه .
یه پتوی گنده کشیدی روم .
گفتم : سرم درد می کنه .
یه قرص استامینوفن کدئینه دادی بهم .
گفتم :آخخخخخ دارم می میرم .
گفتی : خدا نکنه .. زود خوب می شین .
گفتم :نمی تونم بخوابم .
یه قرص دیازپام فرو کردی تو حلقم .
گفتم : ای خدا ... چرا این نمی فهمه .
آخه تو چرا نمی فهمی ... چرا نمی فهمی ... چرا نمی فهمی من چی می گم لعنتی ؟
من از تو خوشم اومده
اصلا مریضیم یادم رفته
اصلا مریض نیستم
من عاشق تو شدم نفهم
چقدر تو خری
اون دستتو که می ذاری روی پیشونیم تبم بیشتر می شه
قلبم تند تر می زنه
حالا فهمیدی ؟
با تو ام...
اومدی بالای سرم پتو رو دوباره کشیدی روم , لبخند زدی و گفتی :
- شما هم هذیون می گین ... مثه همه مریضای من ... چیز مهمی نیست ... حالتون که خوب شه همه چی رو فراموش می کنین .
اومدم دهنمو باز کنم فحشت بدم که قرص بدمصب دیازپامه کارخودشو کرد و خوابم برد .
صبح که بیدار شدم نه تو بودی , نه تب
سرم خوب شده بود
حالا قلبم درد می کنه
همشم تقصیر تویه
خیلی خربودی که رفتی
خیلی خر بودی که نفهمیدی دوستت دارم
خییییلیییییییی نامردی .
آخه به تو ام می گن پرستار
.... کاش دوباره می دیدمت .



آلبالویی که همش هذیون میگه

نظرات 11 + ارسال نظر
....... سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:01 ب.ظ

حالا راستش رو بگو واقعا مریض بودی یا خودتو زدی به مریضی؟؟؟

امیر سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:39 ب.ظ

معرکه ست خیلی چسبید مرسی
بعضی ها می نالند که چرا گل ها خار دارند اما باید خوشحال باشیم که خارها گل دارند././.

سپهر چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:02 ق.ظ http://sepehrlp.blogsky.com/

.روزگار خوبی داشته باشی...
اشک دیوار خونه.....غم سقف خونه..
شادی..آدمای اون خونه.....
موفق باشی

سون آپ چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:55 ق.ظ http://graphict.persianblog.com

.. اه ... چرا نیمیییییییییییفهمن جایی که باید فهمونیده بشن؟؟؟؟؟؟؟؟ ... آلبالو کجاش هذیون گفته آخه!؟

فریاد خاموش چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:27 ق.ظ http://fariadekhamoosh.persianblog.com

اگه می فهمید که بهش نمی گفتن .. عوضی ..

روشن چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:46 ب.ظ http://night-cafe.persianblog.com

آره... هیچ کدومشون نمیفهمن... هیچ کدوم از اونا... چرا؟.. همیشه همینجوری میشه... تنهایی که کیفش بیشتره... دارم بالا میارم... خیلی قشنگ بود... مثل همیشه....

ری را پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:30 ق.ظ http://sukoot.persianblog.com

چطور نگم که معرکه می نویسی ؟! دوست ندارم الکی تعریف کنم .. اما همیشه لذت بردم !

باران پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:12 ق.ظ http://baransorkh.persianblog.com

سلام دوست جدید من ... واقعاْ نوشته های خوبی داری ... قول میدم همش رو با دقت بخونم ...البته قبلاْ زیاد اینجا میومدم ... شاد و پایدار باشی ...به امید دیدار.

مهسا پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:29 ب.ظ http://mlove.persianblog.com

خیلی خرم مثل اون

کودک ۱۸ ساله پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:21 ب.ظ http://pinl-pride.persianblog.com

فکر کنم منم همش هذیون می گم...ولی خوش به حال تو که حداقل یه پرستار داشتی...

آلک جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:53 ق.ظ http://alleck.persianblog.com

زیبا بود . اونقدر که دوباره خونی اش کردم ... قبلا هم .... زت زیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد