خیلی ناگهانی و به سرعت می آیی روبرویم..
با شوق نظاره گرم و سراپا انتظار ..
چون همیشه غرق چشمانت گشته ام
نگاهم در میان نگاهت چون کورسویی می ماند..
لب از لب می گشایی ..
ـ خب حالا کی ازهم جدا شیم؟
...
...
دسته گل زیبایی که پشت سرم پنهانش کرده ام در دستانم می خشکد ..
فریادخاموش
این مطلب یه مقدار اشک کم داشت که البته من خودم جبرانش می کنم و به جا آقاهه گریه میکنم P-:
چقدر این مطلبتون به عکس پست قبلی می خوره ...خیلی جالب بود متنتون ...ممنون
سلام...
دیگه دوست ندارم به جدایی فک کنم.لذت زیادی توی کنار هم بودن هست .....
امروز باشه بهتره...
آخییییی.
ناگهان چه قدر زود دیر میشود...
چرا دوباره شروع نمی کنین به نوشتن ؟
و عشق
میان دو دست غریبه و تنها،
دروغ معصومی است!
فریب زیبایی است...
به روزم!