متن زیر برام از طرف یکی از خواننده های خوب این وبلاگ ایمیل شده و بنا به درخواست خودش این متنو توی این وبلاگ میذارم
قصه زندگی هر کدوم از ما یک داستان کوتاهه ، گاه شیرین و گاه غمبار
قضاوت دیگه ای نمی کنم :
نمیدونم پدرت چه کسی خواهد بود و تو کی به دنیا خواهی آمد اما این و بدون که همیشه خیلی دوست داشتم یه دختر داشته باشم. میدونی دخترم، به نظر من قشنگترین لذت دنیا اینه که یه دختر داشته باشی و توی چشماش نگاه کنی.
تو دوره زمونه ما دیگه کم کم داره واسه ازدواج من دیر میشه و زودتر باید یه فکری بکنم.
این نامه رو الان برات مینویسم، چون میخوام بدونی قبل از اینکه بدونم پدر تو، یعنی همسرم کیه و به اون تعهدی داشته باشم این اتفاقات برام افتاده. الان که دارم این نامه رومینویسم، میخوام بدونی که اگه هیچ وقت نتونستم عاشق پدرت باشم واسه چی بوده؟ و سرزنشم نکنی و فکر نکنی مادری بودم که بوالهوس بود.
دخترم تصمیم دارم روزی که 18 سالت شد در مورد عشق برات صحبت کنم.
بیشتر و واضح تر.
مامان تو الان عاشقه. شاید هم بیشتر از یه عاشق. دلش در گرو کسیه که تمام دنیای اون و به خودش اختصاص داده. دارم این رو برات مینویسم چون فکر نمیکنم هیچوقت دیگه بتونم کسی رو اینطوری دوست داشته باشم.
اون اونقدر برام عزیزه که حتی با تصورش هم آروم میگیرم.
هیچوقت نتونستم به جز اون به کس دیگه ای فکر کنم.
من از زیبایی بی بهره نیستم و نه تنها در این مورد بلکه از لحاظ موقعیت اجتماعی ، کاری و روابط هم در سطح خیلی خوبی قرار دارم. به خاطر همه اینها افراد زیادی دور و برم هستند که میخوان شریک زندگیم باشند. نمیدونم کدوم یکی رو انتخاب میکنم. نسبت به همه شون بی تفاوت هستم. کس دیگه ای تو قلبمه که جایی برای هیچ کس دیگه باقی نمی مونه. فقط خدا میدونه چقدر دوسش دارم و برام عزیزه.
دختر نازنینم.
الان سه سال که همدیگر رو میشناسیم. و توی این سه سال هر روز بیشتر از روز قبل به هم علاقه مند شدیم. تو این دوره میگن از لحاظ روانشناسی کسانی که همدیگر رو دوست دارن باید 6 ماه تا 1 سال صبر کنند. اونوقت میتونن واقعیت ها رو ببیند و تصمیم بگیرند. با وجود گذشت سه سال الان دیگه مطمئنم اون کسیه که میتونه خوشبختم کنه.
بارها سعی کردیم از هم جدا بشیم، اما نشد.
وقتی بزرگ شدی و یک مرد به خاطر تو و عشق تو گریه کرد پی میبری که چقدر عزیزی و صد البته که احساس خیلی قشنگیه. وقتی روبروت بشینه و هر دو بدونین که نمیتونین با هم باشین، اجازه نمیدن و فقط آروم بدون هیچ حرفی توی چشمای گریون همدیگه نگاه کنید، می فهمی عظمت عشق چقدره.
وقتی که دیگه برای هیچ کدوم از شما "من" باقی نمیمونه و فقط "او" میشه میفهمی که چقدر با شکوهه.
بعضی وقتها احساس میکنم این آدمهای دور و برم من رو میخوان برای تکمیل کردن کلکسیون بهترینهاشون. میخوان همه چی با هم جور باشه، دوسم دارن نه به خاطر خودم، نه اونطور که اون من و میخواد، نمیدونم شاید هم اشتباه میکنم، اما واقعا دوست ندارم اینقدر من رو متهم به بی مهری و بی احساسی بکنند. چه میدونن تو دل من چی میگذره. چطور بگم جای دیگه ای گیرم.
دختر خوشگلم،
با بابات ازدواج میکنم، چون مطمئنم آدم خوبی خواهد بود. چون به دلیل شرایط باید ازدواج کنم. سعی هم میکنم همسر خوبی باشم، اما نه یه همسر عاشق.
منو ببخش، اما بدون تقصیر من نیست.
من نتونستم به خاطر یه اختلاف مذهبی با کسی که دوسش داشتم،باشم، نگو چرا نجنگیدی، که خیلی جنگیدیم. اما نشد. خانواده هامون راضی نمیشدن. وقتی خودت با پدربزرگ ، مادربزرگ صحبت کردی میفهمی. من و اون طوری بزرگ شدیم که باید به اصول احترام میگذاشتیم.
یک سری ازرش های خانوادگی داریم، که نمیشه به خاطر خیلی مسایل ازش گذشت. تلاش کردیم، اما نشد. نذاشتن.
دنیای عجیبی است. کسی را که دوست میداری، تو را دوست نمیدارد.
کسی که تو را دوست دارد، دوستش نمیداری، و هرگاه هر دو همدیگر را دوست داشتید، به هم نمیرسید.
این قانونه زندگیه.
....
واقعا...؟! این قانون زندگی ِ؟!
شاید این طوری نباشه...
من فکر نمیکنم...
شاید یه چیزایی رو یادمون رفته... شاید یه چیزایی رو گم کردیم تو زندگی...
شاید...
خیلی شایدا...
هیچ وقت نتوستم بفهمم چه طوری ممکنه دونفر عاشق هم باشن٬ هم رو دوست داشته باشن و به هم نرسن...
اما المیرا میگه نمیتونم در مورد همه قضاوت کنم٬ چون تو موقعیت همه نیستم.فقط میتونم در مورد خودم نظر بدم
راست میگه...
ولی مطمئنم اگه عشقم دو طرفه بود نمیذاشتم هیچی مانع رسیدنمون بهم بشه...
راستی چقدر سخته این حرفها رو آدم به دخترش بزنه....
قانونه...متاسفانه قانون تلخییه
...................
گیجم.
خوندم ...بغض داره خفم میکنه...ولی...
این قانون زندگیه درست...ولی فکرش رو که میکنم میبینم..عشقی که به ازدواج ختم بشه آخرش میشه عادت و تکرار...
به گفته دکتر شریعتی..
عشقی که به ازدواج بیانجامد به ابتذال کشیده میشود!
فقط میتونم برات از ته دل دعا کنم که خوشبخت بشی و خوشبخت بمونی.
:) یک خانومی هست که الان همسن مادر منه....اون هم یک مسئله مشابه شما داشت....بعد ها خانوم با یک فرد دیگه ازدواج کردند و آقا با یک خانوم دیگه...ولی الان...با اینکه بیست و چند سال از اون روز میگذره...هر دو عاشقانه همدیگه رو میپرستند...حتی همسرهاشون هم این مسئله رو بخوبی میدونن به طوری که زمانی که آقا از انگلیس اومد...پسرش هم سن و سال اون زمانی بود که مجنون و لیلی بوودند و از اونجایی که دوست خانوادگی بودند...منزل خواهر خانوم اومدند و خانوم هم از همه جا بیخبر میرن اونجا...بعد خواهر خانوم ناهید جون رو میبره به اتاق و پسر آقا رو نشونشون میده و ازش میپرسه که برات اشنا نیست؟
و جالب اینجاس که بقدری شباهتشون زیاد بوده که ناهید جون میخکوب میشن و ....
حتی خود خانوم هم همیشه میگه....اگر من و رضا بهم میرسیدیم اینقدر خوشبخت نبودم که الان با اقا خوشبختم...ولی اون عشقم بود و آقا همسرم.
:) تو این مدت...برادر خانوم ..برادی که براش حکم سنگ صبور و بهترین دوست رو داشت فوت میکنه و خانوم چنان شوکی بهش وارد میشه که حتی یک کلمه هم نمیتونه صحبت کنه..آقا هم میرن سراغ آقا رضا و ازشون میخوان بیان با خانوم حرف بزنن شاید با دیدن رضا که دوست صمیمی برادرشون هم بوده حالش بهتر بشه...آقا رضا هم قبول میکنند و بعد از بیست و چند سال آقا و خانوم همدیگه رو میبینند و شوهر خانوم هم خونه رو ترک میکنه .و میره منزل مادر خانوم...برای شوهرش سخت ترین لحظه عمرش بوده ولی همین کار باعث میشه تا خانوم حالشون از اون وخامت بهتر بشه.
چهره خانوم و اقا رضا که از فرط گریه و حسرت و غم و هیجان ورم کرده بود دیدنی بود.
ولی اون به زندگی عادیش برگشت و شوهرش اینقدر فهمیده و با شعور بود که حتی یک بار ازش نپرسید:
ناهید...اونروز با رضا چی گفتین و چکار کردین...خانوم همچنان شوهرش رو میپرسته و عاشقانه رضا رو دوست داره.
*جریانش خیلی ممفصله...میخواستم خیلی کوتاه و مختصر برات بگم که فقط تو٫ تو این دنیا نیستی که همچین مشکلی داری...هستند کسانی که خیلی دردشون از شما بیشتره.
:) ایشالله مثل ناهید چنان خوشبخت بشی...که حسرت نرسیدن به عشقت رو همیشه با خودت مرور نکنی :)
بقیه دوستان لطف کنن نظرشون رو در مورد بخش جدید مجله با عنوان بر سر دوراهی هر چه سریعتر برامون ایمیل کنن!!
ببین!
چقد خوبه که من دخترت نیستم!
چون به هیچ وجه نمی تونستم اینو تحمل کنم.
ولی اگه جای دخترت بودم
اون وقتی که نامت رو می خوند
می گفتم:
«مگه مجبور بودی ازدواج کنی ؟!!!؟!!!؟!!!...
اصلآ واسه چی ازدواج کردی ؟!
آدم ازدواج می کنه که با کسی باشه که دوسش داره
ولی تو ...»
و هیچ وقت هم نمی بخشیدمت.
-------------------------------------
یادت باشه
«باید»ی در کار نیست.
می تونی تا آخر عمرت ازدواج نکنی و افتخار کنی که یه عاشق بودی و تمام لحظه های زندگی را به خودت و شاید همسر آینده ات تلخ کنی و دخترتو از دیدن یه رابطه عاشقانه بین پدر و مادرش محروم کنی و یا اینکه بپذیرید ( می دونم که پذیرفتنش سخته ) و هر دو تصمیم بگیرید که همدیگه را فراموش نکنید و اگه نتونستید همدیگه را خوشبخت کنید برای همدیگه آرزوی خوشبختی کنید ! زندگی همیشه مترصد فرصتی برای نمایش شکوه عشقه فقط کافیه دیدتو عوض کنی!
با اینکه هیچوقت نتونستم عاشق باشم اما همیشه سنگ صبورشون بودم. شاید هم از این واقعیت تلخ می ترسم که هیچوقت به خودم اجازه ندادم عاشق باشم.
شاید معنای واقعیه عشق توی به هم نرسیدنه.........
...
آه
مرز بین فکر کردن و فهمیدن
بین رفتن و رسیدن
بین دوست داشتن و عشق
بین ...
ای کاش
سلام شاید اصلا نتونم درکت کنم اخه من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم عاشق باشم اگرم شدم اونو به تنفر تبدیل کردم نمی خوام فیلسوانه حرف بزنم ولی عشق واقعی بعد از عشق به خدا عشق به نفسه مطمئنا خودتو بیشتر از اون دوست داری اگرم که نه درستش اینه که فراموشش کنی یکی از راههای دوام عشق دین واحده امیدوارم هر کار که میکنی موفق بشی در ضمن هیچ وقت این حرفارو به دخترت نزن اگه واقعا عاشقی اونو تا ابد برای خودت نگه دار