آفتاب می تابد ،
می تابد رختی از نور بر تنم ،
داغ ،
مثل حسی که توی رگ هایم می دود ،
می دود ،
مثل دختر بچه ای که بادبادکش را باد برده است ،
تند ،
مثل طعم فلفلی که وقتی حواسم پرت است توی ظرف سوپ می پاشد ،
می پاشد ،
قطره های باران را ابر مهربان بر صورتم ، بعد از ظهر اردیبهشت ،
اردیبهشت ،
آفتاب هست و باران هست و تو نیستی و انگار هیچ چیز هست و همه چیز نیست،
داغ می دود ، تند می پاشد ،
دل توی دلم نیست ، دلم نیست ، تو نیستی و این اشتراک نامطلوب تازیانه می زند به پشت پلک های بسته ام،
کاش آفتاب می بارید و باران می تابید و تو بودی ،
اگر اینجور ، ناجور بود ، همه چیز جور بود ،
آی مهربانی که به تو اخم کردن نمی آید ،
لجبازی ات درپشت پنهان کردن خنده هایت مور مور می کند ،
زیر بارانی یا که آفتاب یادت نرود چترت را ببری ؛
نمی خواهم خدا از آن بالا ببیندت ،
آخر ، خدا هم مثل من ، زود عاشق می شود ...
بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام ...
خوشحالم که وبلاگ شما رو اگرچه به صورت کاملا تصادفی ، پیدا کردم . واقعا وبلاگ جالبی دارید .
خیلی تمایل به تبادل لینک با شما رو دارم . دوست دارم لینکتون رو تو سایتم داشته باشم تا هر وقت هم خودم و هم بازدید کننده هام دلمون خواست بتونیم بهت سر بزنیم .
اگه مایل به تبادل لینک باشی دوست دارم سایت من رو با نام
۩۞۩ بی پرده زنان و مردان را ببینید۩۞۩ لینک کنی . و حتما به من اطلاع بده که وبلاگ تو رو با چه نامی لینک کنم .
ارتباط
سلام،
نوشته های آلبالوییت همه جوره خوشمزه است. مثل آلبالو پلو، مربای آلبالو، ترشی آلبالو و...
میدونی تو ترکی به اردیبهشت چی میگن؟ gulen ay یعنی ماهِ خندان. از بس که میخنده اخمم که میکنه با خندس. همون جور ناجوری که گفتی. خنده در گریه. گریه در خنده. خلاصه یک لبش جان میستاند یک لبش جان میدهد...
یه مثلث عشق ساختم واسه خودم
خدا..."تو"...بارون
اما جای "تو؛ خالیه همیشه
با تنهاییام پرش می کنم
نوشته ت منو یاد اون انداخت
عالی بود...
چترش سوراخ شده...چراشم کاملا برای من معلومه!
فوق العاده بود..
خوش به حالش.چه چیزای قشنگی واسش مینیویسی.
گاهی مسیر جاده، به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه، از دست می رود
گاهی، همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی، غریبه ای، که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود
اول، اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر، خلاف آنچه که گفته است، می رود
«عصیان» --- لوییز کارلوس پرستس ـ مهم ترین رهبر کمونیست برزیلی ـ پس از سال ها تبعید در مسکو، خود را برای بازگشت به برزیل آماده می کرد. پسرش (که این داستان را برای من تعریف کرده)، تصمیم گرفت از بازگشت پدرش فیلم برداری کند. پرستس او را از این کار منع کرد. اما پسرش که می دانست در برابر یک رخداد تاریخی مهم است دستگاه هایش را به فرودگاه برد و شروع به ضبط همه چیز کرد. در یک لحظه ی مشخص، پرستس متوجه شد چه خبر است. دوستانش را رها کرد و خود را به بالای سر پسرش رساند. لوییز کارلوس پرستس پسر برایم تعریف می کرد: فکر کردم پریشان ترین لحظه ی زندگی ام رسیده. اما پدرم خودش را به من رساند، در چشم هایم نگاه کرد و گفت: «آفرین، تو درست کاری را کردی که من ممنوع کرده بودم. و این نشانه ی ارزش تو است. امیدوارم این پایداری را همواره در برابر دیگران نیز حفظ کنی.» --- پائولو کوئیلو (دومین مکتوب)
آپ....
لطفا!
سلام، کار ما شده هر روز سر زدن به وبلاگ شما، به امید اینکه آپ کرده باشین ... شما هم که کم لطف (:
سلام
چه شعراتون قشنکن!!
اجازه هست گاهی شعراتونو تو وبم بنویسم؟؟البته با ذکر منبع ها!!!
خوش باشیدو پایدار
فعلا بای تا های
خدا هم عاشقه هم معشوق و هر کی بتونه اینجوری بشه اونوقت همه چی جوره