یاد غربت چشمانت دیروز بود به تصورم که مرا بردند به یاد آوری
آن روزهای اولی که من بودم و توبودی و تصویری که
از عشق در تابلوی اتاقک ذهنمان نقش بسته بود..
همان اتاق پر از پنجره ای که همیشه بسته بودند و تو
می پرسیدی از من مدام که بیا تا غبار غم را بزداییم از چارچوب چوبی اش..
و من که باز مغموم می رفتم به تفکرات غریبی که این روزها از من رخ بر نمی تاباند..
یادته یه جا یه وقتی گفته بودی خطر ناک شدی...؟ میترسم نکنه منم دارم تجربش میکنم؟؟؟؟؟؟؟.....!!!!!!!!
میدونی همیشه از اینطوری بودنت خر کیف شدم برام کاملا ملموسه و میدونم که چقدر ازار دهندس چون خودم هم ایننطوری بودم ولی دوستت دارم چون هنوز هم سرشار از احساسی .....