یادم می آید...
آن روزی را که نگاهم در پی نگاه تو
جان داد
سرد و کم سو بود....اما..
به دنبال خانه و کاشانه ای..
کولی دقایق بود...
هم دم همه کس نکردم...
زوزه ی این دل بی کسم...
یاد یاری در سر می پروراندم..
که هوس یاری در سر نداشت...
از تو گفتن اما...
کارم شده بود روزها...
شب ها اما...
بستر من...
گاه و بی گاه...
چنگ میخورد....
چنگ میخورد از حجوم پوچ خیال کسی..
به امید بودنت...سجده به چشمانی که
تجلیه خدا بود برای من...
چند شبیست.... بی تو و با یاد تو...روزگار میگذرد...
در خلوت تنهاییم...
یاد تو را در سر
میپروارنم...
به امید آن روز که بیایی..
به امید آن روزکه
گرمی آن انگشتان باریک و کشیده را در دستانم حس کنم..
نسیم آن گیسوان طلایی گندوم گون...
از آفتاب بگوید...
و من تا خود غروب...
نظاره گر طلوع دیگری..
در کنار خود باشم...
سلام . وبلاگ خوبی دارین .
من شما رو لینک کردم .
لطفا من را با نام
پلی استیشن 3
لینک کنید با سپاس
چه عکس خوبی گرفتی سهند ...