هیچ چیز را دیگر درک نمیکنم . همه چیز برایم بدون مفهوم شده است . شاید باید مرگ را فرا بخوانم . اما مرگ از من فرار میکنم . میخواهم به مرگ برسم . اما قاصرم از رسیدن به
آن . شاید باید خودم را حلق آویز کنم ... راه بهتری سراغ داری ؟
به قلم بابالنگ دراز ...
در تنهایی خودم سیر میکردم . به دنبال کسی میگشتم تا تنهاییم را پایان دهد . به نزد آینه رفتم٬ فردی در آن بود که تنهاییم را تمام کرد ٬ ولی حالم را به هم زد . به پشت سرم نگاه کردم تا شاید کسی راببینم که در آینه است و او را بکشم . اما من تنها جلوی آینه بودم . بدم آمد از فرد در آینه ٬ از خودم بدم آمد . آینه را شکستم ٬ فقط برای اینکه دوباره تنها شوم . اما چه تنهایی مرگباری ...
به قلم بابالنگ دراز تنها مانده