حالا از من گفتن بود ..
نه اینکه فردا صبح مثل آن روز صبحی که نمی دانم اداره ات بود یا جای دیگرت
که دیر شده بود و توهراسناک و با موهای وزکرده همچون آن دختر کولی آواره
که هیچگاه اسمش یادم نماند و تو اسمش را گذاشته بودی دخترسبزه قبا
از جایت بپری و چشمان ورم کرده ات را به من بدوزی و بپرسی یعنی تمام ؟ و من
مجبور شوم یاد آوریت کنم که خیلی وقت است که تمام شده و
تو ساعتت را مدتهاست که کوک نکرده ای..
کاش بهار امسال که هیچ بهار سال دیگر از مرداد شروع میشد
که مجبور نباشم یاد آوریت کنم که مثلا تا سالروز آن روز سیاهی که
خاطر خاطره انگیزش با قلقلک دادن صد جای حساس این تن خسته خنده که هیچ
اشکم را هم در نمی آورد یک ماهی ـ چند روزی کمتر یا بیشتر ـ باقی نمانده
و تو هم دائم نخواهی ابروانت را همچون مواقع دیدن آن دخترک سبزه کوچه بغلی
که تا مرا می بیند نیشش تا فلان جایش باز می شود
و تو فکر می کنی خبری هست ـ که هست ـ در هم بپیچانی..
همانطور که آرام کنار او نشسته است و منتظر
تا که عاقد خطبه را تکرار کند
زیرچشمی نگاهی به من می اندازد و زهرخندی نثارم می کند..
نگاهم به روی میز می افتد..
گوشه ای،شاخه گلی سرخ
ـ خشکیده و رنگ پریده ـ
آن سو تر، شکلاتی بمانند قلب
ـ کرمها درش حمله ور ـ
و به گوشه ای دیگر ، کارتی
ـ جملاتی منقوش بر آن ـ ؛
....
چشمان خسته ام را می بندم و خود را به هجوم بی امان خاطرات می سپارم ..
بعد از چند روز جستجو در کتابهای لغت به دنبال یافتن
واژه ای که به بهترین شکل بیانگر وضعیت فعلیم باشد بالاخره موفق شدم..
ْ دیوث ْ
این تکنولوژی هم آدم را به چه کارها که وا نمی دارد ..
برای هریک از معشوقه هایم یکی از حروف الف تا ی را گذاشته ام ؛
حال مانده ام در مانده از یافتن دلبرک شیرین زبانم ..
گیرم که این بار هم
با سه عدد آمپول جادویی ناصرخسرو از شرش راحت شدی.
دفعه های بعدی را چه..؟