پاییز به زمستون:
بیا برو نوبت توئه
-ول کن حال ندارم !!
-د میگم پاشو نوبت توئه !
-خوابیدیما!!!!!
-نمیری؟؟؟ باشه...بهار جان شما بیا برو !
...
!
---------------------------------
پ.ن:
میگم خدا هم یه وقتا سر شوخی رو باز میکنه...
بدختیش میوفته گردن ما !!!
عکس برفی ندارم !!!فحش ندین پی لیز !
سر امتاحاتم هست...درک کنید دیگه!! فرجه داشتیم...رفتیم هوا خوری !
نیمه شبی سرد ...
زن کنار پنجره ایستاده بود...
پک عمیقی به سیگارش زد و اونو با انگشت های باریک وکشیده اش...پرت کرد توی کوچه...
ته سیگار با صدای دردناکی روی نم زمین که از بارون سر شب خیس بود..
خاموش شد..
زن به آسمون چشم دوخته بود..
خسته بود..
خسته از حجوم خیالی که سالهای سال
عذابش میداد....
این اتفاق براش تکراری شده بود..
توی خیال خودش به جای ستاره ها برق چشمهای آشنایی رو دید..
انگار روی زمین..نمونده بود..
یاد اون روز بارونی افتاد که برای اولین بار زیر بارون..حس کرد شونه های محکمی کنارش هست و دیگه تنها نخواهد موند...
که ناگهان..
-پنجره رو ببند عزیزم...سردمه..
-باشه الان میبندمش..
آروم به روی تخت برگشت..
آغوشی که منتظرش بود...
ولی متعلق به کس دیگه ای بود....
با چشم های بار...خوابش برد..
توی کوچه صدای قدمهایی میومد که به کوچه آهنگ خاصی میداد....
صدای برخورد قدمها به چاله آبی که ته سیگار توی اون افتاده بود به گوش میرسید..
توی تاریکی شب
سایه ی مردی مشخص بود
آروم زانو زد ...
ته سیگار رو آروم از زمین برداشت
توی جیب بارونی اش گذاشت...
و توی تاریکی شب..
فراموش شد....
---------------------
پی نوشت :
برای اولین بار...برای یه سیگار احساس دل سوزی کردم...
نمیدونم...شاید چون واسطه ی یه رابطه شده بود...
این روزا که بارون میزنه...دلم میخوا زیب براون..بخار بشم...
پی نوشت پی نوشت:
از روی دست آلبالو
چند روزیست می دانم عشق چیست...
اضطراب چیست..
چند روزیست می دانم هجوم خیال کسی در نیمه شب چه حسی دارد...
من تنها چند روز دارم..
چشمان تو شناسنامه ی مرا تغییر داد...
و دستان تو
وطن نام گرفت..
(سهند-مرداد ۱۳۸۸)
------
عکس:
پاییز : ۱۳۸۷
داشتیم سریال نگاه میکردیم....
بی روح تر از این دوبله ندیده بودم....همسر یا دردسر..
به زور نشسته بودم...به زور که نه...به خاطرِ خاطر ِ کسی...
-وای چقدر رومانتیکن...
(گوشه چشمشو پاک کرد)
-آخییییییی....(تو فیلم همدیگرو بغل میکنن ۲ نفر)
-چقدر قشنگه....!!!
۲ ساعت بعد...
من:
یه ۱ سالی هست که میخوام یه چیزی بهت بگم...حرف تو دهنم نمیچرخه.
اون:
چی؟
من:
تا حالا موقیعتش پیش نیومده بود....دنبال یه فرصت مناسب میگشتم تنها باشیم...
اون: مگه چی میخواستی بگی؟
من: فکر میکردم تا حالا خودت از نگاهم فهمیده بوده باشی...
دوست دارم...
اون:
اه...اه...انقدر از این رمانتیک بازیا بدم میاد....
من:
...