این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

بیتابی ..





گوشی تلفن رو می ذارم ..
نفس راحتی می کشم ..
به فردا شب و با تو بودن فکر می کنم ..
به غلت زدنهای پی در پی مون ..
به ...

امیدوارم خودت بتونی یه جوری شوهر عوضیتو قال بذاری ..
تو که راهشو خوب بلدی ..


به قلم فریاد خاموش که بیتاب فرداهاست ...

هذیون



گفتم: سردمه .
واسم آتیش روشن کردی .
گفتم : تب دارم .
دستمال خیس گذاشتی رو پیشونیم .
گفتم : تشنه مه .
یه لیوان آب خوروندی بهم .
گفتم : سردترمه .
یه پتوی گنده کشیدی روم .
گفتم : سرم درد می کنه .
یه قرص استامینوفن کدئینه دادی بهم .
گفتم :آخخخخخ دارم می میرم .
گفتی : خدا نکنه .. زود خوب می شین .
گفتم :نمی تونم بخوابم .
یه قرص دیازپام فرو کردی تو حلقم .
گفتم : ای خدا ... چرا این نمی فهمه .
آخه تو چرا نمی فهمی ... چرا نمی فهمی ... چرا نمی فهمی من چی می گم لعنتی ؟
من از تو خوشم اومده
اصلا مریضیم یادم رفته
اصلا مریض نیستم
من عاشق تو شدم نفهم
چقدر تو خری
اون دستتو که می ذاری روی پیشونیم تبم بیشتر می شه
قلبم تند تر می زنه
حالا فهمیدی ؟
با تو ام...
اومدی بالای سرم پتو رو دوباره کشیدی روم , لبخند زدی و گفتی :
- شما هم هذیون می گین ... مثه همه مریضای من ... چیز مهمی نیست ... حالتون که خوب شه همه چی رو فراموش می کنین .
اومدم دهنمو باز کنم فحشت بدم که قرص بدمصب دیازپامه کارخودشو کرد و خوابم برد .
صبح که بیدار شدم نه تو بودی , نه تب
سرم خوب شده بود
حالا قلبم درد می کنه
همشم تقصیر تویه
خیلی خربودی که رفتی
خیلی خر بودی که نفهمیدی دوستت دارم
خییییلیییییییی نامردی .
آخه به تو ام می گن پرستار
.... کاش دوباره می دیدمت .



آلبالویی که همش هذیون میگه

آنشب که ..




هیچ فکرشو نمی کردم ..
این روزا بدجوری خطرناک شده ام ..

هیچ فکرشو نمی کردم ..
اول اون دوتا زن چند روز پیش ..
حالا هم که این دختره عوضی ..

هیچ فکرشو نمی کردم ..
این روزا بدجوری خطرناک شده ام ..


نوشته شده توسط فریاد خاموش که بدجوری ..

یه سکه .. اونم سیاه




وارد مغازه میشی
همه شون قشنگن
رنگ و وارنگ و پر زرق و برق
نگاهشون می کنی
نمی دونی از میون این همه , کدومشون رو می تونی برای خودت انتخاب کنی
دستتو میبری توی جیبتو و اسکناسارو با نوک انگشتات لمس می کنی
- آقا , خیلی عذر می خوام , می تونم اون یکی رو از نزدیک ببینم؟
فروشنده نگاهت می کنه.
سرشو تکون می ده و اونو بر می داره و می ذاره جلوت
برش می داری و لمسش می کنی و از لمس کردنش لذت می بری
بوش می کنی , عالیه
احساس لذت و هیجان می کنی
توی دلت می گی , آره همینه , این خیلی خوبه
ولی دوباره نگاهت میفته به یکی دیگه
اون بالا روی قفسه است
دودل و مرددی
- آقا , اونم اگه می شه بیارین پایین .
فروشنده با اکراه سرشو تکون می ده و اونو میاره پایین و میذاره جلوت
این خیلی بهتره , خیلی خوشگل تره و خیلی خوشبوتر
اون یکی قبلی رو پس می زنی
چشات با شیطونی هنوز می خواد بقیه رو نگاه کنه ولی تو می ترسی و چشاتو فقط روی اون متمرکز می کنی
آره این خوبه , این عالیه
- ببخشید , این قیمتش چنده ؟
فروشنده با تمسخر نگاهت می کنه و اونو از روی میز برمی داره و می ذاره توی ویترین
تو همینطور هاج و واج نگاهش می کنی
- این فروشی نیست متاسفانه ...
تمرکزتو از دست می دی و با حالتی عصبی دستتو تکون می دی و می گی :
- یعنی چی ؟ پس چرا گذاشته بودینش توی ویترین , اصلا چرا آوردینش برام ؟
فروشنده با خونسردی جوابتو می ده :
- گفتم شاید نخرینش...
نمی دونی چی باید بگی , کلافه ای
- ولی من اونو می خوام
فروشنده سرشو به چپ و راست تکون می ده و می گه :
- متاسفم .... اممم .. ولی ... یه کاری میشه کرد .. البته اگه خیلی مایل به خرید اون باشید
مشتاقانه جواب می دی :
- هر کاری باشه ...
فروشنده می گه :
- باید دلتو به جای اون بدی به من ... قیمتش فقط همینه
خشکت می زنه
- دلمو می خوای چیکار ؟
فروشنده لباش می بره بالا و با بی اعتنایی می گه :
- همینجوری .
تصمیمتو می گیری .
- باشه .. قبول .
چند لحظه بعد یه بسته توی دستته
از مغازه میای بیرون
حسابی ذوق کردی و از هیجان می لرزی
از بیرون مغازه فروشنده رو می بینی که دلتو توی یه قاب شیشه ای گذاشته و داره می ذارش توی ویترین
به بسته توی دستت نگاه می کنی و بی اعتنا از مغازه دور می شی
...
دو ماه گذشته و تو از همه چیز خسته شدی
از خودت از زندگیت , از اون
حالت از همه چیز به هم می خوره
توی سینه ات جای خالی یه دل تپنده و داغ رو شدیدا حس می کنی
همه جا سرده و همه چیز مسخره و مهوع
اونی که خریده بودی امروز صبح قاطی بقیه زباله ها توی سطل زباله گم شد
دچار خلا و افسردگی شدی
دل نداری که واسه کسی تنگ بشه
دل نداری که چیز دیگه ای رو بتونی دوست داشته باشی
صورتت پر از چین و چروک شده
تصمیمتو می گیری
...
- آقا ... سلام ... منو یادتون هست ؟
فروشنده نگاهت می کنه
- نه
یهو ترس برت می داره
- من ... من ... من همونی ام که دو ماه پیش دلمو دادم و اونو خریدم
فروشنده میخنده و می گه :
- همه همینکارو می کنن .
خشکت می زنه و عرق سرد می شینه روی تنت
- حالا چی می خوای ؟
تموم انرژیتو جمع می کنی و می گی :
- دلمو
می خنده , یه جور خنده مسخره و بلند
- باشه , می تونی قیمتشو بدی ؟
دستتو می بری توی جیبت , پول به اندازه کافی داری
دسته اسکناس رو میاری بیرون
- چقدر می شه ؟
با حقارت نگاهت می کنه
- فکر می کنی دلت اینقدر با ارزشه ؟
دهنت خشک شده ... سخت نفس می کشی , نمی تونی حرف بزنی
- قیمتش یه سکه سیاهه
حالت بد میشه , فکر می کنی داره مسخرت می کنه
- یعنی چی ؟ سکه سیاه دیگه چیه ؟
فروشنده پشتشو بهت می کنه و می گه :
- سکه سیاه , سکه سیاهه دیگه , فکر می کنم بیشتر توی آشغالدونیا می شه پیداش کرد
احساس ضعف می کنی
- خواهش می کنم اذیتم نکنید , هر چقدر بخواید می دم , فقط دلمو بدید
فروشنده بر می گرده و خیلی مصمم می گه :
- فقط یه سکه سیاه , همین
با انگشت اشاره به در می کنه و ازت می خواد بری بیرون
با درموندگی آروم از مغازه می ری بیرون و قبل از رفتن یه نگاه به اون همه زرق و برق و خوشگلی می کنی و یهو حالت به می خوره
...
چندساله که توی آشغالدونیا می گردی و پیداش نمی کنی
دریغ از یه سکه سیاه
توی آشغالدونیا فقط پره ازونا, همون چیزایی که تو یه روز دلتو براش دادی
توی آشغالدونیا پره از آدمایی مثه تو
بوی کثافت و لجن می دی
شبا لابه لای زباله ها خواب سکه سیاه می بینی
خواب می بینی دلتو گرفتی توی بغلتو داری از همه فرار می کنی
خواب می بینی مردی و راحت شدی
ببینم ... کسی یه سکه سیاه نداره ؟


آلبالویی که جای دلش امنه .


یه قطره سون آپ!



یکی بود ... یکی نبود ...
آسمون ابریی بود دور از سرزمینش ... دور از جایی که هواش هوایی آشنا بود برایش ...
یه آسمون پراز ابرای سیاه ... اما سبک ... اونقدر که فقط با یه فوت میشد اونا رو کنار زد ...
فوتی که یه کم سخت بود ...
فقط لازم بود واقعا از ته دل بخوای فوت کنی ...
...

یکی بود ... یکی نبود ...
یه تک قطره کوچیک تو دنیای خودش بود ... همه دنیارو دوست داشتنی میدید ... ( هنوزم میبینه ... اما اونقدر تند تند داره کمرنگ تر میشه هرلحظه که بیم اون میره که شاید لحظه بعد محو شه ...)
قطره راه دریا شدن خودشو میدونست ... می دونه هنوز...
قطره تا میتونست همیشه خودشو شاد نشون میداد ... نشون میده هنوز...
قطره دلش میخواست اگه خودش کوچیکه ولی دلش گنده باشه ... دلش میخواد هنوز...
قطره دلش میخواست کمک کنه ... اگر چه خیلی کم ... خیلی کوچیک ... دلش میخواد هنوز...
قطره فقط خودش بود ... با افکار خودش ... چه اشتباه چه درست ... یه کم فهمیدن افکارش سخت بود ... چون قطره عادت نداشت همه چیو بگه ... همینه هنوز ...
قطره ، قطره بدی نبود ... لا اقل دلش میخواست همیشه خوب باشه ... به خدا همینه هنوز ...
قطره ...قطره است هنوز ... داره روز به روز به دریایی که دلش میخواد خودشو نزدیک میکنه ... و نمی دونه کی وقت بالا رفتنش هست ... همونطور که خیلیا نمیدونن ...اما از ته دل آرزو داره وقتی یه روز بی خبر رفت ... همه ببخشینندش ... قطره دیده که چه طور بیخبر همه میرن بالا ... از ته دل آرزو داره قطره ...همه ببخشینندش...
...

یکی بود ... یکی نبود ...
یه روز یه آسمون ابری بی خبر و یوهو یی یه قطره رو دید ...
کم کم ... نم نم ...
یا قطره درد دو دل کرد ...
وقتی بارونی بود ... برای قطره از ابراش گفت ...
قطره نمیدونست ... قطره فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
آسمون میگفت، قطره میشنید ، میدید ...
آسمون میپرسید، قطره جواب میداد، چیزیو که به نظرش درست بود میگفت ...
آسمون میگفت، قطره میشنید ، میدید ...
آسمون میپرسید، قطره جواب میداد، چیزیو که به نظرش درست بود میگفت ...
آسمون میگفت، قطره میشنید ، میدید ...
آسمون میپرسید، قطره جواب میداد، چیزیو که به نظرش درست بود میگفت ...
...
قطره نمیدونست ... قطره فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
قطره خودش نمیدونست که تونسته با همه قطره ایش یه فوت کوچولو ... یه باد کوچولو درست کنه ... تا یه کم ازابرای آسمون ابری کم شه ...کم کم سعی کرد همین فوت کوچولو رو به آسمون  یاد بده ...
قطره نمیدونست ... قطره فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
آسمون میگفت، قطره میشنید ، میدید ...
آسمون میپرسید، قطره جواب میداد، چیزیو که به نظرش درست بود میگفت ...
آسمون کم کم صاف شد ... چه آسمون خوبی ... یه آسمون مهربون با یه بغل بارون بهاریه شعر ...
قطره نمیدونست ... قطره فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
آسمون کم کم فکر کرد قطره میتونه واسه دل آسمونیش بشه یه " تو"...
قطره ندونسته شد دریای یه آسمون ابری ...
آسمون کم کم فکراشو با قطره در میون گذاشت ...
با قطره ایی که نمیدونست ... قطره ایی که  فقط یه کار میکرد ... فقط هر چی تو دلش بود میگفت تا آسمون ابری آروم وصاف شه ...
...
قطره شوکه شد ... نمیخواست دل آسمون ابری دوباره بشه مثل قبل ...
ولی اونم باید انتخاب میکرد ... اونم دنبال " تو" ی خودش بود ...
آسمون هیچ وقت این حقو برای قطره فکر نکرده بود ....
آسمون بازهم مدام از تنهاییش میگفت ... از هم نفس خواستنش ...
قطره اما اینبار میدونست ...
قطره بازم دلش میخواست با حرفاش کمک کنه ... اما...
قطره اما اینبار میدونست ...
قطره مدام پیش خودش می گفت ...
من با حرفام اینکارو کردم؟؟؟
من با حرفام اینکارو کردم؟؟؟
من با حرفام اینکارو کردم؟؟؟
من با حرفام اینکارو کردم؟؟؟
...
پس به یه نتیجه رسید ... باید با حرفاش کاری میکرد که آسمون دیگه دلش قطره قصه ما رو نخواد ...
قطره اما اینبار میدونست ...
قطره حالا حرفهایی میزد که حرف دل خودش نبود ... اما فقط به خاطر آسمون بود ...
آسمونی که حالا صاف شده بود ... صاف صاف ... پر از شعر بارون ...
اما ...
آسمون فهمید ... پرشد از رعدو برق ...
آسمون فقط فهمیده بود که حرف های قطره بهش نمیاد ...
آسمون فقط فهمیده بود که حرف های قطره مال خودش نیست ...
آسمون فقط فهمیده بود که قطره میخواد عوض شه تا از دل آسمون بیاد بیرون ...
اما ...
آسمون نمی دونست ...
نمی دونست که این واسه خود قطره هم سخته که اونی نباشه که هست ...
نمی دونست قطره به خاطر اینکه آسمون صاف پر از بارون شعر دوباره نشه یه آسمون ابری داره میشه اونی که نیست ...
نمی دونست که این واسه خود قطره هم سخته که اونی نباشه که هست ...
قطره اما اینبار میدونست ...
...
قطره نفهمید ...آسمون چرا نمیذاشت قطره هم انتخاب کنه؟
آسمون خوب ما ... دنبال راه چاره گشت ... اما به قطره حق نداد ...
قطره قصه ما ... دنبال راه چاره گشت ... اما نمی خواست دل آسمون دوباره ابری بشه ... نمی خواست آسمون بشکنه ...
قطره باید چی کار می کرد؟
قطره برای آسمون گفت دستای یه آسمون خیلی بزرگه واسه یه ریزه قطره ...
قطره می خواست تمام حرف دلشو بگه ... میخواست تو یه جمله بگه ... می خواست بگه اما نمی خواست آسمون بشکنه ...
ولی فهمید ...
قطره فهمید ...
نمی شه ... امکان نداشت آسمون نشکنه ...
آسمون شکست ...
قطره هم شکست ... اما کی شکستنه یه قطره ریزو میتونه ببینه؟ ... کی باریدن یه قطره ریزو میتونه بفهمه؟...
آسمون هم نفس می خواست ... آسمون قطره رو میخواست ...
اما قطره ...
خوب اونم باید انتخاب میکرد ...
...
آسمون رفت باز برگشت همون جایی که بود ... دور از قطره ...
قطره همون جایی که بود ... موند ...
...
قطره دیگه همون قطره  نشد که واسه آسمون که حرفای دلش و میزد تا آسمون آروم شه ...
قطره خیلی چیزا رو تحمل کرده بود ...
قطره دیگه می ترسید واسه آسمون حرف بزنه ...
قطره دیگه حرف نزد ...
قطره دیگه همونی نشد که بود واسه آسمون ...
آسمونم دیگه همونی نشد که بود ...
حرفای آسمون دوباره تیره شد ...
با تمام تلاش قطره ...
آسمون باز شد همون آسمون ابری ...
دیگه نه از آسمون مهربون صاف و پر طراوت خبری شد ... نه از یه قطره شاید مهربون که همه حرفای دلش و ساده ساده بگه ...
حالا ...
یه آسمون ابریه ...
یه قطره ساکت که دیگه نمیخواد واسه هیچکی هیچکی حرفای دلشو بزنه ... یه قطره ترسو ... یه قطره که می ترسه بازم نفهمنش ... بازم حقشو نبینن ... بازم بدون اینکه ازش بپرسن ، اونو هم نفس خودشون بدونن ...
...
با یه سوال گنده که مونده تو ذهنش ...
میشه آدم واسه یکی بشه " تو" ولی اون یکی " تو " ی آدم نباشه؟؟؟
چه جوری یکی واسه یکی میشه " تو " ولی اون " تو " ی اون یکی نیست؟!!!
...

ببخشید اگه طولانی بود ... دل سون آپ گرفته بود ... دل هم که بگیره همین جوری میشه دیگه .... خدامواظبتون...

   

بالینم ...







سر به بالینم بگذار ... ببین حال و روزم را ... نفسهایم را بشمار ... ببین چه راحت قابل شمارش است ... میدانی تعداد آنها در دقیقه به انگشتان یک دست نمی رسد ... یادت هست زمانی با یک نفس یک بوسه از لبانت بر می داشتم ... اما حالا ... تو با هزار نفس هم نمی توانی لبهایم را ببوسی ... آخر از بس لبهایت را بوسیده ام و تو آنهارا گاز گرفته ای دیگر چیزی به عنوان لب برایم نمانده است ... اما سر به بالینم بگذار ... ببین حال و روزم را ... من دارم میمیرم ...



به قلم بابالنگ دراز که قول داده از مرگ ننویسه ٬ اما نمیتونه ...

متفاوت ..





جوری منو به خودش فشار میده
انگار نه انگار که شوهرشم ..
جوری منو می خوره
انگار نه انگار که شوهرشم ..
باشه ..
تصمیم خودمو می گیرم ..
از فردا با همون زن موبور می خوابم
که انگار نه انگار که با من خوابیده ..


به قلم فریاد خاموش که انگار نه انگار ...