
همیشه می دیدمش . درست پشت اون چراغ قرمز طولانی .
: این هم گل امروزتون !
نگاهش میکردم ٬ یک اسکناس کف دستش و :
- مرسی !
لبخند زنان راهشو به سمت ماشینهای دیگه کج میکرد.
یک روز ٬ دو روز ... یک ماهی میشد که میدیدمش .
دختری تازه بالغ ٬ خوش برخورد و بر عکس بقیه دستفروشها قابل ستایش .
امروز مثل همیشه بود . با لبخند به سمتم اومد :
: گل امروزتون آقا!
دست کردم٬ تو جیبم ...
- لازم نیست آقا ! اینو به عنوان هدیه قبول کنید .
پرسیدم چرا؟
امروز بهترین روز زندگیمه٬تو این چند وقت . آخه یکی به من گفت :
تو ملکه تمام چراغ قرمز های این شهر هستی ...
نوشته شده توسط یک
متهم که اینجا رو با دفترچه خاطرات روزانه اشتباه گرفته....
چه جالب بود! تو ملکه تموم چراغ قرمزای این شهر هستی!
لطیف شدی پویا...متهم باید خشن باشه!!!
سلام وبلاگتون خیلی قشنگ است من همیشه به وبلاگتون سر میزنم اما این اولین باریه که نظر میدم محشره . امیدوارم موفق باشید همتون
بلاگ نازی دارین سعی می کنم بهتون سر بزنم من یه تازه بلاگرم خوشحال می شم بلینکمتون
" من یه قطره اشکم تو این دنیا ، از میون ِ این همه اشک "
سلام
چه جالب ... وقفی میشه با یه جمله یک دلو خ.شحال کرد چرا ما دریغ می کنیم .. .؟!؟!؟!؟!
حتی به دروغ این یه چمله رو نمیگیم ؟!؟!؟!
بابای