به واژهی «نگاه» فکر کن. ببین که چقدر زیباست. با چسبیدن
زبان به پشت دندانهای پیشینِ بالا آغاز میشود و با آه خاتمه مییابد. آهی که
امتدادش به تو میرسد و گرمایش بر تن و جانت مینشیند و حرارتی که بازمیگرداند و
نبضی که تند میکند. شبیه شعر است. آهنگین است. مواج است. همین برای وصف تو
کافیست. نگو فقط با یک نگاه؟
نه، نه.
نگاه، ممتد است. نگاه، عمیق است. نگاه،
پیچیده است. نگاه، مقدس است.
به موسیقیاش فکر کن وقتی که ادا میشود، به نقطهی تنهاییاش، به سرکشیاش،به
جزرش، به مَدَّش، به آهش. نگاهِ من برای توست، به توست، از توست.
از «نگاه داشتن» شنیدهای؟ میدانی که یعنی تو همیشه در نگاه منی، نگاهت میکنم.
نگاهت میدارم. آه از این لبخندی که میزنی وقتی که تمام حرفهایم را با یک نگاه
میشنوی، با یک نگاه میخوانی، با یک نگاه میفهمی. من برای تو اینگونه شاعری میکنم.
چون واژهها برای تو، هر کدامشان، یک شعرِ طولانیاند.