به همان سادگی که آمده بود...
به همان سادگی هم رفت...
فقط ... تمام مرا هم با خودش برد...
------------
پ.ن:
کاش همه ی ما میتوانستیم 43 بار غروب خورشید را تماشا کنیم...
رخت ها را میبینی...
توی بالکن همسایه..
کاش تو آن گیره رخت بودی و....
من شاید یک جوراب خیس...مرا توی باد رها نمیکردی...
جای دندانهایت روی اندامم میماند آن وقت.
می جوم..می جوم.....
بلو پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثل آدامسی میترکد....
حباب آرزوهای من...
به ماه که خیره شده بودم...
به کله ام زد که یه روز میرم ماه..
اونجا خودمو میکشم...
بعد میشم اولین نفری که تو ماه مرد...
روح من اونجارو تسخیر میکنه...
بعد میشم یکی عین شازده کوچولو!
بعد به فکرم زد..یه چیزی کمه!
بارونش رو چی کار کنم؟
پی نوشت:
از اولین بارون پاییز.... زیاد نگذشته...
تقدیم به بهترین فرشته....
و آنگاه ۳ کلمه که آلت قتل چیزی درون من شناخته شدند...
او عروس شد....
به همین سادگی....
خاطره ای ۶ ساله....مرد
داشتن یک درد تلخ است...
گس است...
اینجا یه مرد تنها،چیزی جز غم ندیده ،
عکس یه خورشید تاریکو روی زمین کشیده
...
ریسمان های از جنس نقره....
در آیینه پیدا میشود....
نشانه هایی از کامل شدن...
آرامش...یاد...
یاد باد....
نام نیک
---------------
پ.ن :
تسلیت....برای پدر بزرگ این چند نفر....
پدر آلبالوی عزیز که به تازگی به رحمت ایزدی پیوستند