غصه ها رو میشه مخفی کرد
اما برای اینکه مطمئن بشی جاشون امنه باید هر روز بهشون سر بزنی
و این اضطراب همیشگی ، مشکل بزرگیه
فکر می کردم اگه جایی باشه که بشه غصه هامو برای همیشه اونجا مخفی کنم و مطمئن باشم هیچکسی ، حتی خودم ، دیگه پیداشون نمی کنه ، دیگه هیچ غصه ای نداشتم
نمی دونستم که گم شدن غصه ها ، خودش یک غصه بزرگه
حالا بهتر درک می کنم که غصه ها رو باید زمزمه کرد ، فریاد کرد، روی کاغذ نوشت و برملا کرد
غصه تنها رازیه که نگه داشتنش یک اشتباه بزرگه
این روزا دنبال غصه های گم شده خودم می گردم
دونه دونه پیداشون می کنم
و دونه دونه زمزمه شون می کنم ، فریادشون می کنم ، می نویسمشون و برملاشون می کنم
حس می کنم این روزها ، آروم ترم
کاش همه غصه هامو پیدا کنم .
چهار سال پیش درست در همچین روزی ، یه خورده از نیمه شب گذشته ،
یه بنده خدایی که شبا خواب نداشت و هنوزم نداره توی یه اتاق سه در چهار که یه دیوارش همش پنجره بود نشست پشت میزشو کامپیوترشو روشن کرد ،
دلش خواست از تنهایی هاش بنویسه و از حال و هوای حسای درهم گره خوردش
اما ذهنش راه نداد ، خواست از دنیای عجیب و غریبش بنویسه
دنیایی که فقط اون میدید و بعدها البته فهمید یه عده دیگه هم هستن که توی اون دنیا زندگی می کنن و خیلی بهتر از خود اون ، می بیننش ،
دنیایی که شبیه هیچ دنیایی نبود ، نه شبیه سرزمین عجایب آلیس بود ، نه مثل سیاره کوچیک شازده کوچولو
دنیای این بنده خدا ، یه خورده شبیه شهر عروسکهایی بود که اولدوز بهش سفر کرد
هر وقت چشماشو می بست و میرفت توی اون دنیا ، رنگها زیر پوست پلکش به رقص در می اومدن و صدای آروم موسیقی می پیچید توی گوشش و یه جور حرارت مطبوع همه پوست تنشو بغل می کرد
دلش می خواست به همه بگه که اون چه حسای خوبی رو تجربه می کنه
انگشتاشو کشید روی صفحه کلید ، که توی نگاه اون ، بیشتر شبیه دکمه های یه پیانو بود ، هر حرف یه نت موسیقی ، هر واژه ، یه تیکه از یک آهنگ و هر جمله یه موسیقی ناب
انگشتاش سر خوردن روی واژه ها رو دوست داشت ، انگاری که نوک انگشتاش با دکمه های سیاه و سخت صفحه کلید عشقبازی می کردن ، دوست داشت بنویسه ، بدون کلمه های قلمبه و سلمبه که بیشتر شبیه ادمای چاق و خوشپوشی بودن که سیگار برگ دود می کردن و کلاه لبه دار سرشون بود
دوست داشت ساده بنویسه ، ساده مثل مترسکای تنهای توی مزرعه ، مثل دختر بچه هایی که از دیدن یک لبخند ذوق می کنن ، مثل پسر بچه های لبو فروش که لپاشون تنها لبو هاییه که قیمت نداره
مثل کلاغ سیاه زشت روی پشت بوم که عاشق لوله بخاری شده ، مثل گربه تنها و مریضی که هیچکسی دوستش نداره ، مثل .. مثل آدمایی که اونقدر ساده ان که کسی اصلا نمی بینتشون ...
این بنده خدا دوست داشت خوب باشه ، دوست داشت همه رو دوست داشته باشه و همه دوستش داشته باشن ، این بنده خدا تنها نبود ، رفیقاشم اومدن توی خونه و هر کدوم یه سازی رو برداشتن و شروع کردن به نواختن ...
یکی شاد ، یکی غمگین ، یکی با ریتم ، یکی بی ریتم ، یکی تند ، یکی ملایم ...
همش اما ، چفت در چفت هم بو و طعم و رنگ زندگی میداد ،
زندگی ای که سیاهی هم داشت ، سفیدی هم داشت ، ابی و قرمز و بنفش کبود و نارنجی هم داشت
اینطوری بود که شروع شد ، و گذشت ، و هر واژه و هر جمله اش یه خاطره شد ،
حالا که چهار سال گذشته ، خیلی از اون بر و بچه ها نیستن ، ارکستر به هم ریخته ، دیگه این روزها کمتر کسی ساز میزنه ، زندگی غلیظ تر از اون حرفها شده که بشه راحت قورتش داد
خاطره ها شدن حاکم مطلق و روزهایی که میگذرن ، یه جوری شدن ،
اما اون دنیای قشنگ این بنده خدا فرقی که نکرده هیچ ، خیلی هم قشنگ تر از قبل شده
همه آدما از گذشت زمون یه چیزایی یاد میگیرن و این بنده خدا هم ، یه چیزایی یاد گرفته که بیشتر بفهمه که :
- زندگی چقدر زیباست .
دنیا از منظر چشم هرکسی یه جوریه ، اونجوریه که خودش می خواد
و دنیا از چشم این بنده خدا هم اونجوریه که دلش می خواد باشه ، زیبا و رنگی و دوست داشتنی
کیک تولد نداریم اما اونقدر شیرینی داریم که همه مهمونا بتونن از خودشون پذیرایی کنن
همین بغل ، از مهر هشتاد و دو بگیر تا مهر هشتاد و شش ، توی هرکدوم از این ظرف ها ، شیرینی های جورواجوری برای همه جور سلیقه هست
از کاکائویی تلخش گرفته تا خامه ای خیلی شیرینش
تولد خاطره ها مبارک بچه ها :
فریاد خاموش
متهم
تکیلا
بابالنگ دراز
پسرک تنها
شیما
مریم
راشنو
گیسو
کله خر
توت فرنگی
والریا
ورونیکا
عادله
امید
خانم دختر
مش نیوز
و همه اونایی که پای دفتر خاطرات رو با بودنشون و حضورشون و گذرشون ، امضاء کردن و خاطره ساختند .
چهار سال به همین سادگی گذشت
و حدود 415 مطلب کوتاه نوشته شد
شاید 415 خاطره کوتاه
اما همیشه به یاد موندنی
به احترام این 415 خاطره ، یک لبخند ساده و شاید چند قطره اشک ....
* نوشته آلبالو
از طرف همه برو بچه های وبلاگ این چند نفر