
سر به بالینم بگذار ... ببین حال و روزم را ... نفسهایم را بشمار ... ببین چه راحت قابل شمارش است ... میدانی تعداد آنها در دقیقه به انگشتان یک دست نمی رسد ... یادت هست زمانی با یک نفس یک بوسه از لبانت بر می داشتم ... اما حالا ... تو با هزار نفس هم نمی توانی لبهایم را ببوسی ... آخر از بس لبهایت را بوسیده ام و تو آنهارا گاز گرفته ای دیگر چیزی به عنوان لب برایم نمانده است ... اما سر به بالینم بگذار ... ببین حال و روزم را ... من دارم میمیرم ...
به قلم
بابالنگ دراز که قول داده از مرگ ننویسه ٬ اما نمیتونه ...
اول شدم...هی!!!!
مگه بده؟؟مرگ هم روز سوم زندگی!!!
زندگی سه روزه..روز تولد..روز زندگی(یا همون عشق)..روز مرگ..
موفق باشین..
یک...دو...سه...
چیزی تا آخر باقی نمانده...
.......................
میخواست برای آخرین بار منو ببوسه اما اونقدر تنش خسته بود که حتی نتونست بهم بگه : لباتو بیار جلو....جلو....جلوتر....
دیدی چد شد بابالنگ دراز؟؟؟؟ unknown freind شد سوم شد. یعنی قراره بمیره؟
سلام
متن قشنگی بود به من هم سر بزن
سالهاست که دیگر بوسه ات برایم بیمعناشده است!
چه خوبه موقع مرگ اونی که دلت می خواد پیشت باشه...
من
خیلی خنک بود.
امان از بوسه های یک نفس ..پس لا جرعه سر می کشم تو را ..تا دیگر نفسی نماند ..