امروز خدایی کردم ...
امروز خدایی کردم ،
امروز عروسک چوبیم رو نگاه کردم و خدایی کردم ...
آدمک کوچکی که تقریبا هفت سال پیش تنها با یک کاتر از دل یه تکه چوب کوچک درش آوردم...
آره ، حرکتش دادم ...
و خدایی کردم ...
و چه حس غرور آمیزی،
بردمش لب پنجره ... آروم گرفتمش بیرون ...
تمام وجودش دست من بود ... اینکه بندازمش یا نه!
اما نه،
دوستش دارم...
به اندازه جزیی از خودم...
پس آروم در حالی که می آوردمش داخل بهش گفتم :
بیچاره!
خدای تو خودش خدا داره ...
خوش به حال خودم که خدام خدا نداره !!
...
سون آپی که همین آدمکی رو میبینید ساخته!
من دلم آلبالو میخواد ولی ...
آه ..خدای من ...
آدمکی رو نساخته بودم... واسه اون خدایی کردم... مغرور و خودخواه... تازه میفهمم خدای شما چقدر..... خدای من خیلی وقته که مرده....
نوکر ما نوکری داشت و نوکر او نوکری داشت ... اما آخری هیچ کسی رو نداشت ... نوکرش خودش بود و بس ... وقتی مرد هیچ کس به حالش گریه نکرد ... اما نوکرش براش مرد ...
خیلی وقتا وجودی تو دستمونه و بدون هیچ ارزشی نابودش میکنیم... نمیدونم شاید خودمنم نمیفهمیم ولی بعضی وقتا میتونیم خدایی کنیم حتی با یه لبخند!!!
آه خدایا این خدای سون آپی چه میگوید!؟
سلام. ببینم چه لطفی داشت این خدایی؟ تو که ننشستی یه گوشه و دستت رو زیر چانه ات نزدی؟ آخه خدای ما بعضی وقتها می مونه از کار بنده هاش!! راستش بعضی وقتها دلم واسه اش می سوزه بس که این همه ارباب رجوع با عقاید و سلائق مختلف داره!!!
خیلی خوشگله !
من و خدام دیشب با هم یه معامله کردیم... تو هم می تونی با خدات معامله کنی؟؟!! ؛ )
ولی خدای تو مرده........خیلی وقته
خوش به حاله خودم
...
اصلاً خدایی ندارم !