
سریع به طرفم می آید ..
با آغوش باز ..
و در آغوشم می گیرد ..
با اکراه خودم را از آغوش سردش بیرون می کشم ..
و نگاهش می کنم ..
چشمانش هنوز برق می زنند ..
به راحتی می توانم رد بوسه های غریبه را در جای جای تنش حس کنم ..
گرچه دیگر مهم نیست ..
دسته گل را از دستم می گیرد و برای گذاشتنش در ظرفی
به طرف آشپزخانه می رود ..
دسته گلی غریبه روی میز خودنمایی می کند ..
چون همیشه ...
دیگر به دیدنش عادت کرده ام ..
چشمانم را می بندم ..
همان چشمانی را که سالهاست به روی همه چیز بسته ام ..
آری ..
به روی همه چیز ..
فریاد خاموش
با آغوش باز به استقبالم می آید...با همان آغوش گرم مردانه اش...و دستانم را می بوسد...بوی عطری زنانه اما...فضای خانه را آکنده.......می گوید با تو هیچکس رو نمی خوام! هیچکس...!!!
روز اول بهـم گفت که خیلی گل دوست داره.....از همون روز همیشه قبل از اومدنش یه دسته گل قشنگ و زیبـا به هر ترتیبی که بود می خریدم......آخه من دوسش داشتم؛ اونم گل دوس داشت......اما بعدا ً فهمیدم اون دسته گلی که هر شب برام می آورده از یه نفر دیگه میگرفته.......از یه دختر مو بور....!!!!!!
خیلی قشنگ بود خیلی اون قدر که بعد از خوندنش چند سانیه چشام رو بستم و فکر کردم واقعیت بود
دیگرم باکی نیست که من از سختترین گذشتنی ها گذشته ام
واقعا دسته همتون درد نکنه که خیلی قشنگ می نویسین.
سلام....
خوبین؟...بابا آفرین فریاد خاموش...واقعا زیبا بود...البته یه مایه هایی از ناامیدی داشت که میشه حسش کرد...bye
هوم..آره یه جورایی اینجوریاس گاهی...بهای سنگین واسه ی یه حس سبک...همین...