برق می رود
توی تاریکی آرامش بیشتری داری
یک سیخ کبریت و سی دانه شمع
دونه دونه با آرامش شمع ها را روشن می کنی
شعله کبریت نوک انگشتاتو می سوزونه
ولی بهش قول دادی ... فقط با یه دونه
حالا سی تا نقطه نورانی .. شبیه سی تا ستاره توی آسمون شب ... توی خونه اس
بهش نگاه می کنی
توی چشاش سی تا نقطه نورانی می درخشه
روبروش می شینی
دستاشو می گیری
دست راستتو می گیره و نوک انگشتاتو که از شعله کبریت سوخته ؛ می ذاره روی لبش
توی چشاش نگاه می کنی
همه چیز ساکته
سوسک ها و موش ها و پروانه ها و عنکبوت ها .. همه در یک سکوت پر از هیجان
خدا هم سکوت کرده
پشت پنجره صدوهفده روح گدا ( که صداقت رو گدایی می کنن ) چسبیده به شیشه با چشم هایی بدون حدقه نگاهت می کنند
دو قطره اشک درست در انزوای چشمات آماده یک جریان لذت بخشند
شعله های شمع می رقصند
رقص در سکوت
لب پایینیت می لرزه
با صدای آروم و شمرده عمیق ترین احساست رو ( شبیه کسی که اعتراف می کند ...) به زبون میاری
و تموم سعیتو می کنی که حرمت و قداست این واژه ها رو با نهایت صداقتی که توی گفتنشون داری حفظ کنی
تموم گوش های منتظر اتاق صداتو می شنون که می گی :
- ... دوستت دارم .
گونه های صد و هفده روح سرخ می شود
و دو عنکبوت پیر به یاد روزهای خوب نه چندان دورشان به هم نگاه می کنند
دستهایت بدون شرم با دستانش معاشقه می کنند
و چشم ها هزار حرف نگفته را ... بدون هیچ صدایی ... به هم می گویند
سکوت و .... خلسه
ناگهان تمام چراغ ها روشن می شود و صدای تلویزیون با موسیقی گوشخراشش بلند می شود
موش ها و کنه ها و سوسک ها و تو و او همه بلند می گویید :
ـ اههههههههههه
ارواح ترسیده و هراسان به گوشه های آسمان فرار می کنند
عنکبوت ها می خزند درون حفره های گوشه اتاق
و سوسک ها می دوند طرف حمام
تو دنبال کنترل تلویزیون می گردی تا خفه اش کنی و او می رود تا غذای سوخته را از توی فر بردارد
تمام شمع ها از خجالت آب شده اند
از ضیافت شبانه ات فقط رد سرخ رنگ روژ لب او ؛ روی نوک انگشتانت باقی مانده
لبخند می زنی و به این فکر می کنی لبان داغ او چگونه مرهمی برای سوختگی دستانت بود
آن شب غذای سوخته ؛ چقدر خوشمزه بود .
یکی از نوشته های قدیمی آلبالو ( ۹ دی ۸۲ )
شبِ سوختن بوده ها!
یاد قدیما افتادم.
خیلی وقت مطلب اینجوری ازت نخونده بودم
یه جورایی تعجب کرده بودمآخرش که رسیدم دیدم مال قدیماس
انگار این مدت گذشته هات رو تو تنهایی مرور کرده بودی
خیلی کیف کردم
وای دلم واسه گذشته هام خیلی تنگ شده...
عیب نداره همیشه تو اوج لذت بردن از دقایق خوب یه اتفاقی باید بیفته اگه نیفته قدر دقیقهای لذت بخش رو نمیدونی و برات خاطره نمیشه.مگه نه؟؟؟؟
دلم بازی می خواهد... بازی ...بازی نجوای تو با قلبم...دلم رقص میخواهد...رقص....رقص نور با صدایت...دلم تاریکی میخواهد و ظلمت.. تا ستاره باران چشمان مهربانت را نظاره گر باشم....وسعت پاکی آن واژه ها را بر روی لبانت لمس کنم...انگشت بر لبانت می گذارم ...برق آمده ...با دست دیگرم چراغ ها را خاموش می کنم... از التهاب و اشتیاقم کم نشده...مرا به سکوت و خاموشی فضا نمی بری ؟ به بوسه میهمانم نمی کنی ؟ سکوتت هم برایم مقدس است...من همیشه منتظرم...منتظر دستانی که با بوسه هایم ترمیم شوند....منتظر چشمانی که با نگاه معصومش مرا در خود آب کند... به تصنیف مهمانت می کنم...به آغوشت مهمانم نمی کنی ؟
پ.ن : نمیدونم چرا هر وقت میام اینجا فی البداهه می نویسم...من هنوزم منتظرم ها !! ولی نه یباشکی....نمیای ؟
یاد یه چیز دیگه هم افتادم:
خیلی دوست دارم نوشته های قبلیت رو ، همشون رو، بتونم بازم بخونم.
خوندم... همون روزا... همون روزا که...
و باز هم...
سلام آلبالوی خوبم...
مثل همیشه پر بود از یه عالمه احساسای قشنگ....
هر چی میکشیم از دست این عمو ادیسونه ...
آلبالو خوشحالم از خواندن نوشته های قشنگت .
شاد و سلامت باشی .
داشتم نظرخواهی بقیه دوستانتونو می خواندم البته با اجازه.. دیدم شیما راست گفته... خیلی وقت بود مطلب عشقولانه در نوکرده بودین... (گذشته ها خیلی اوقات لحظات دوست داشتنی رو توی ذهنمون حک میکنن)البته اندازه حس شیرین اون لحظات .. همون قدر همدلمونو پر از اندوه میکنه که اگه به خودمون نجنبیم می بینیم غرق گذشته ها شدیم . ولی همیشه لحظه های قشنگ ارزش همه چی رو دارن حتی گذشتن از زندگی برای حس یه لحظه دوبارشون.
من هرگز درباره ی آینده فکر نمی کنم . چون خودش به زودی از راه خواهد رسید == آلبرت اینشتین
سلام...موفق باشید...سر به ما بزنید
من عاشق این گذشته های توام!
اصلا من یا پا نوستالژی ام!
بازم می خوام از این ها(نوشته های عقشولانه)
خوب بید ............... دوست دارم .