این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

ضیافت

 

برق می رود
توی تاریکی آرامش بیشتری داری
یک سیخ کبریت و سی دانه شمع
دونه دونه با آرامش شمع ها را روشن می کنی
شعله کبریت نوک انگشتاتو می سوزونه
ولی بهش قول دادی ... فقط با یه دونه
حالا سی تا نقطه نورانی .. شبیه سی تا ستاره توی آسمون شب ... توی خونه اس
بهش نگاه می کنی
توی چشاش سی تا نقطه نورانی می درخشه
روبروش می شینی
دستاشو می گیری
دست راستتو می گیره و نوک انگشتاتو که از شعله کبریت سوخته ؛ می ذاره روی لبش
توی چشاش نگاه می کنی
همه چیز ساکته
سوسک ها و موش ها و پروانه ها و عنکبوت ها .. همه در یک سکوت پر از هیجان
خدا هم سکوت کرده
پشت پنجره صدوهفده روح گدا ( که صداقت رو گدایی می کنن ) چسبیده به شیشه با چشم هایی بدون حدقه نگاهت می کنند
دو قطره اشک درست در انزوای چشمات آماده یک جریان لذت بخشند
شعله های شمع می رقصند
رقص در سکوت
لب پایینیت می لرزه
با صدای آروم و شمرده عمیق ترین احساست رو ( شبیه کسی که اعتراف می کند ...) به زبون میاری
و تموم سعیتو می کنی که حرمت و قداست این واژه ها رو با نهایت صداقتی که توی گفتنشون داری حفظ کنی
تموم گوش های منتظر اتاق صداتو می شنون که می گی :
- ... دوستت دارم .
گونه های صد و هفده روح سرخ می شود
و دو عنکبوت پیر به یاد روزهای خوب نه چندان دورشان به هم نگاه می کنند
دستهایت بدون شرم با دستانش معاشقه می کنند
و چشم ها هزار حرف نگفته را ... بدون هیچ صدایی ... به هم می گویند
سکوت و .... خلسه
ناگهان تمام چراغ ها روشن می شود و صدای تلویزیون با موسیقی گوشخراشش بلند می شود
موش ها و کنه ها و سوسک ها و تو و او همه بلند می گویید :
ـ  اههههههههههه
ارواح ترسیده و هراسان به گوشه های آسمان فرار می کنند
عنکبوت ها می خزند درون حفره های گوشه اتاق
و سوسک ها می دوند طرف حمام
تو دنبال کنترل تلویزیون می گردی تا خفه اش کنی و او می رود تا غذای سوخته را از توی فر بردارد
تمام شمع ها از خجالت آب شده اند
از ضیافت شبانه ات فقط رد سرخ رنگ روژ لب او  ؛ روی نوک انگشتانت باقی مانده
لبخند می زنی و به این فکر می کنی لبان داغ او چگونه مرهمی برای سوختگی دستانت بود
آن شب غذای سوخته ؛ چقدر خوشمزه بود .

یکی از نوشته های قدیمی آلبالو  ( ۹ دی ۸۲ )

 

نظرات 12 + ارسال نظر
پسرک تنها سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:26 ق.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

شبِ سوختن بوده ها!

یاد قدیما افتادم.

شیما سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:36 ق.ظ http://sokoot-hayahoo.blogsky.com

خیلی وقت مطلب اینجوری ازت نخونده بودم
یه جورایی تعجب کرده بودمآخرش که رسیدم دیدم مال قدیماس
انگار این مدت گذشته هات رو تو تنهایی مرور کرده بودی
خیلی کیف کردم
وای دلم واسه گذشته هام خیلی تنگ شده...

ندا سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ب.ظ

عیب نداره همیشه تو اوج لذت بردن از دقایق خوب یه اتفاقی باید بیفته اگه نیفته قدر دقیقهای لذت بخش رو نمیدونی و برات خاطره نمیشه.مگه نه؟؟؟؟

عطیه مهربون سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:13 ب.ظ http://www.darush110.persianblog.com

دلم بازی می خواهد... بازی ...بازی نجوای تو با قلبم...دلم رقص میخواهد...رقص....رقص نور با صدایت...دلم تاریکی میخواهد و ظلمت.. تا ستاره باران چشمان مهربانت را نظاره گر باشم....وسعت پاکی آن واژه ها را بر روی لبانت لمس کنم...انگشت بر لبانت می گذارم ...برق آمده ...با دست دیگرم چراغ ها را خاموش می کنم... از التهاب و اشتیاقم کم نشده...مرا به سکوت و خاموشی فضا نمی بری ؟ به بوسه میهمانم نمی کنی ؟ سکوتت هم برایم مقدس است...من همیشه منتظرم...منتظر دستانی که با بوسه هایم ترمیم شوند....منتظر چشمانی که با نگاه معصومش مرا در خود آب کند... به تصنیف مهمانت می کنم...به آغوشت مهمانم نمی کنی ؟

پ.ن : نمیدونم چرا هر وقت میام اینجا فی البداهه می نویسم...من هنوزم منتظرم ها !! ولی نه یباشکی....نمیای ؟

پسرک تنها سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:21 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

یاد یه چیز دیگه هم افتادم:
خیلی دوست دارم نوشته های قبلیت رو ، همشون رو، بتونم بازم بخونم.

والریا سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:25 ب.ظ

خوندم... همون روزا... همون روزا که...
و باز هم...

قلب شکسته چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:08 ب.ظ

سلام آلبالوی خوبم...
مثل همیشه پر بود از یه عالمه احساسای قشنگ....
هر چی میکشیم از دست این عمو ادیسونه ...
آلبالو خوشحالم از خواندن نوشته های قشنگت .
شاد و سلامت باشی .

قلب شکسته چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:16 ب.ظ

داشتم نظرخواهی بقیه دوستانتونو می خواندم البته با اجازه.. دیدم شیما راست گفته... خیلی وقت بود مطلب عشقولانه در نوکرده بودین... (گذشته ها خیلی اوقات لحظات دوست داشتنی رو توی ذهنمون حک میکنن)البته اندازه حس شیرین اون لحظات .. همون قدر همدلمونو پر از اندوه میکنه که اگه به خودمون نجنبیم می بینیم غرق گذشته ها شدیم . ولی همیشه لحظه های قشنگ ارزش همه چی رو دارن حتی گذشتن از زندگی برای حس یه لحظه دوبارشون.

ویروس جمعه 9 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:02 ق.ظ http://DataBus.persianblog.com

من هرگز درباره ی آینده فکر نمی کنم . چون خودش به زودی از راه خواهد رسید == آلبرت اینشتین

نرگس جمعه 9 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:58 ق.ظ http://narges5.persianblog.com

سلام...موفق باشید...سر به ما بزنید

نیلوفرنگی پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:48 ق.ظ http://to0otfarangi.blogsky.com

من عاشق این گذشته های توام!
اصلا من یا پا نوستالژی ام!
بازم می خوام از این ها(نوشته های عقشولانه)

سوگلی محیا جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:58 ق.ظ

خوب بید ............... دوست دارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد