اشکاش زیر دوش محو میشدن صدای گریه هاشو تو سینه حبس کرده بود...
احساس ضعف تموم وجودشو گرفته بود نفساشو میشد شمرد...
صدای آب اونو به خودش آورد...
روبروی آینه بخار کرده وایساد دستی رو اون کشید...
صورت غمگینش واضح تر شد ...
به خودش نگاه کرد اون همه انرژی و طراوتش کجا رفته بود ؟
دیگه اشکی نمونده بود واسه خالی کردن ٬ ماتش برده بود...
خاطرات جلو چشماش مرور میشدن...
این احساس عجیب براش بیگانه بود...
این همه احساس رو باید چی کار میکرد؟
دلیل این همه بی تفاوتی رو نمی دونست ...
دلیل فاصله گرفتنارو...
کنار اون فقط آروم میگرفت با اینکه وقتی میدیدش سر تا پاش هیجان بود...
از شدت دوست داشتن ٬ازش متنفر بود...
افسوس که نیست!
وقتی ام که هست ٬انگار نیست
فاصله خیلی زیاده ٬شاید بهتر که این جا نیست...
خودشو با این حرفا دل داری میداد
دل دیونشو می خواست آروم کنه
ولی فکر میکرد که میتونه...
نوشته شده توسط کله خر
عرض به حضورتون مدتی بود توی این فکر بودم که چند تا از بر و بچه های بلاگ نویسو دور هم جمع کنم و یه بلاگ مشترک راه بندازیم ...
فرصت نشد تا امروز...
تا الان برای چند نفر از بچه ها پیغام گذاشتم و ازشون دعوت کردم .
تا ببینیم کدوماشون افتخار میدن و هم پیاله ما میشن .
در اصل اینجا جاییه برای جمع شدن .
مثل یک خونه مجردی .
هر کی هر چی دلش می خواد می گه .
امیدوارم این خونه پا بگیره .
تا چه پیش آید .
نوشته شده توسط آلبالو