اما من وارد شدم
این راه بی بازگشت را ...
نوشته شده توسط فریاد خاموش که از نوشتن در اینجا بدجوری احساس لذت می کنه ..
وقتی مردم مرا در قبری تاریک پنهان نسازید
مثل لکه ننگی که از صفحه زمین می زدایید,
تنم روزی آغوشی گرم بود برای آنان که دوستشان داشتم
و چشمانم تصویری از تمامی احساساتم
دستانم ستایشگرین نوازشگران
و قلبم عصاره ای از عشق ؛
عریانم نسازید
من از هم آغوشی با تن سرد خاک می هراسم
اشک هایتان ارزانیتان
و ناله های بیهوده تان ,
خوب می دانم سه بار که خورشید غروب کند
من برای همیشه در خاطره هاتان غروب می کنم
خروارها خاک سرد برای من
بسترتان همیشه گرم
می دانم خدا مرا خاک خوبی خواهد کرد
تا روزی اندام شما را در آغوش گیرم
روزی که دیر نخواهد بود.
نوشته شده توسط آلبالو
در تنهایی خودم سیر میکردم . به دنبال کسی میگشتم تا تنهاییم را پایان دهد . به نزد آینه رفتم٬ فردی در آن بود که تنهاییم را تمام کرد ٬ ولی حالم را به هم زد . به پشت سرم نگاه کردم تا شاید کسی راببینم که در آینه است و او را بکشم . اما من تنها جلوی آینه بودم . بدم آمد از فرد در آینه ٬ از خودم بدم آمد . آینه را شکستم ٬ فقط برای اینکه دوباره تنها شوم . اما چه تنهایی مرگباری ...
به قلم بابالنگ دراز تنها مانده
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
منتخبیده از آلبالو