این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

* روزهای زرد




 یک روز  اگر توی خیابان چشم هایمان
افتاد روی همدگر فکر می کنی
من یا تو یا کداممان زودتر بلند
از روی داغی آسفالت می شویم ؟
شاید اگر چه تو ،  از من گذر کنی
مانند ناشناس ترین آشنای من
یک کودک زیبا به دنبال توست ، وای
مادر شدی تو ، مادر .. ؟!.... خدای من !
می ایستد ، دلم ، زبانم و بودنم
اما تو می روی که نشانم دهی چه تلخ
آن روزها گذشت برایت بدون من
آن روزها چه تلخ .. آن روزها چه زود ...
خالی بدون تو ؛ خالی بدون من .

* دست تقدیر!


دست تقدیر آشنامان کرد
دست تقدیر هم جدامان کرد
بشکند دست های ناپاکش
چقَدَر ساده کله پامان کرد...

* مرثیه ای برای یک رویا



 

می پرد
خواب از سرم نیمه شب
بسان کبوتری ، در آسمان تنگ قفس
کابوس های نیمه شب ، گربه وار ، پنجه در گلوی آرامشم می افکند
آسمان شب تاریک است
خواب ، گم می شود در قحطی نور
ستاره ها مرده اند
و چشم های من نا امیدانه ، دست به دیوار می کشند
کاش بودی رویا
کاش بودی ...

* دعا





خدای مهربان من ،
نه از تو مال فراوان می خواهم ، که مرا ناخواسته متبکر و مغرور گرداند
نه شادی بی دلیل که چشمانم را به روی حقایق ببندد
و نه از تو خوشبختی می خواهم  ، که می دانم در مسیرم گذاشته ای اگر ، ببینمش
تنها از تو می خواهم که بفهمانی به من " فهمیدن " را
و " درک " کردن را ، که اگر این را بیاموزی ام ،

 حق خدایی را در حقم تمام کرده ای
گرچه گاهی " درد " دارد و گاهی " بغض " و اکثرا "بهت " و بیشتر اوقات " فریاد " اما ،
دنیا را اینگونه می خواهم اگر ببخشانی ام
که اگر قرار باشد بدون " فهمیدن " زندگی کنم ، به خودت قسم ، مرگ گواراتر است بر من ،
خدایا نمی دانی از اینکه گاهی می فهمم که " می فهمم " با تمام " درد " اش چقدر به بنده بودنت می بالم و از داشتن این نعمت " سبکبال " و " خوشنود " می شوم .
طاقتش را دارم معبود من ، دستی بکش بر سرم و نگاهی بینداز بر چشمم
تو " طاقت " و " صبر " را به من بخشیده ای ،
" فهم " و " درک " عمیق را نیز لطفا ، خیلی بیشتر از این ،
بیشتر از اینی که هست ،
به من عطا کن ،
که در این مورد من یک بنده همیشه " زیاده خواهم "
ببخشم یگانه دوست مهربان من
که تو اگر نبودی
آسمان هم در مقابل وسعت تنهایی من ؛ سر به سجده می گذاشت .
دوستت دارم آشنای دیرینه ام
دوستت دارم میزبان فردای من .

* یادت رفت ؟!




یادت رفته دنبال چیزهای نزدیکتر ، چیزهای ملموس تر ،
یادت از من رفت ، رفت تا آنسوی فراموشی ، آنسوی روزهای باهم بودن
یادت پرید ، مثل کبوترهای پرپری ، رفت تا اوج آسمان کبود ، آنجایی که یکی بود ، .. یکی هم ، مثل من نبود
من ، حل شدم توی آبمیوه ات ، که میخوردی با آن پسری که چشم های خاکستری داشت ،
و می خندید با دندان های سفیدش ، که نگاه خیره ات مدام ، ماسیده میشد به آن ،
و من در آخرین لحظه های حل شدنم توی آب پرتقال ، انعکاس آن نگاه  را چه تلخ و چه تیز ؛ میدیدم ،
ندیدی ،
لگد شدم مثل یک حلزون ، در امتداد قدم زدنت ، بی پروا مثل همیشه ،
همانجایی که که قدم زدیم یک بار زیر باران با هم ، کنار همان جوی باریکی که باران راهش انداخته بود ،
و تو آن موقع ، چه خندیدن را خوبتر از الان بلد بودی ، وقتی که من برایت ترانه های من در آوردی می خواندم ،
له شدم ، اما ، حتی صدای قرچ شکستن پوسته ام را ،
تویی که زمانی صدای بال زدن پروانه ها را می شنیدی ،...  نشنیدی ،
سوختم ،
چون خاکستر سیگاری که ناباورانه لای انگشتان کشیده ات ، می سوخت و تو ، پشت پنجره اتاق ،
دزدیده از چشم مادر ، که مبادا باز سرزده بیاید داخل و فریاد بکشدبر سرت ، می کشیدی اش و می کشتی ام ، در لابه لای پک های عمیق ات ، که سرفه های بغض آلود نیمه شب هدیه اش بود و اشک های دود آلود ،  سرانجامش و نعش سوخته  من ، باز فردا ، مادر را از گناه دیشبت ، آگاه می کرد و باز ،
نفس های بریده و فریاد های کشیده بر هم ...
فراموشی ، مثل خط خطی می ماند ، باید مدام خط بکشی ، مدام و محکم ، آنقدر که برگه کاغذ با تمام سخت جانی اش پاره شود ، پاره و سیاه ، و بعد تکه پاره ها را ریز کنی ، آنقدر ریز که چیزی نماند به اسم بودن  ، و بعد آتشش بزنی ، آنقدر که سیاه شود و سبک ، آنقدر که نسیمی با خود به آسمان ببردش ، آن بالا ها  و باز دوباره کاغذ بعدی و خط خطی های بعدی و ریز کردن های بعدی و آتش زدن های بعد تر ،
چه کنم ، تقصیر من نیست که کتاب با هم بودنمان اینقدر قطور است ، و تازه ، این گلبرگ های یاس را چه می کنی که ساده و معصوم لای برگ های کتاب خفته اند ، مثل بچه های تازه به دنیا آمده ،
از من نخواه بسوزانمشان ،
خودت بیا ، اگر می توانی ، تازه اگر توانستی هم ، عطرشان را چه می کنی ؟! ... ،
من به خدا نمی دانم ، چطور یادت رفت !
تمام می شود همه چیز با نفس آخر ، اما .. چقدر بد است وقتی آدم مدام نفس های آخر را می کشد و چیزی .. تمام .. نمی شود .

...

* یک تجربه




رفتم بالای چارپایه
طنابو انداختم دور گردنم
گره شو سفت کردم
آخرین نفس عمیق رو کشیدم
آب دهنمو قورت دادم
چشمامو بستم
با پای چپم چارپایه رو به جلو هل دادم
آویزون شدم و تلپ ...
با اونجام خوردم زمین
یه مشت گچ و خاک ریخت روی سرم
اونجام بد جور درد گرفت
بلند شدم
نیگام افتاد توی آینه به قیافه خودم
صورتم از گچ و خاک پر شده بود
یهو خندم گرفت ،
خندم گرفت ، ازون خنده های بلند که یادم رفته بود
اشکم دراومد از خنده ،
دل درد شدم
گشنه ام شده بود
هوس چی توز سرکه ای کردم
اول باید برم حموم
بعدش ، سوپر سر محل و یه بسته چیپس و یه ماست موسیر ...
آخ که چقدر می چسبه ، زندگی ، بعد از ..
بعد از با اونجا به زمین خوردن .


نوشته آلبالو

* for you ...


I
'm so tired of being here

فرسوده ام از ماندن

Suppressed by all my childish fears

محصور در تمام ترسهای کودکی ایم

And if you have to leave

و اگر اراده ای بر این قرار گرفته که مرا ترک کنی

I wish that you would just leave

آرزو دارم به تمامی می رفتی

'Cause your presence still lingers here

زیرا سایه سنگین حضورت هنوز اینجاست

And it won't leave me alone

و مرا تنها نمی گذارد

 These wounds won't seem to heal

می نماید این زخمها نمی خواهند درمان شوند

This pain is just too real

این درد بیش از اندازه حقیقی است

There's just too much that time cannot erase

و چیزهای بسیاری است که زمان التیام نمی بخشد

When you cried I'd wipe away all of your tears

آن زمان که می گریستی اشکهایت را از گونه می زدودم

When you'd scream I'd fight away all of your fears

آن زمان که فریاد میزدی با تمام ترسهایت نبرد می کردم

And I held your hand through all of these years

و در تمامی این سالها دیگر دستانت در دستم نیست

But you still have

اما تو هنوز مالک

All of me

تمام وجود منی

You used to captivate me

عادت داشتی فریبم دهی

By your resonating life

با نور درخشانت

Now I'm bound by the life you've left behind

اما اکنون من اسیر زندگی به جای مانده از تو هستم

Your face it haunts

این چهره توست که شکار میکند 

My once pleasant dreams

هر شب رویاهای شیرینم را

Your voice it chased away

این صدای توست که از من می گریزاند

All the sanity in me

تمامی عقلانیتم را

These wounds won't seem to heal

می نماید این زخمها نمی خواهند درمان شوند

This pain is just too real

این درد بیش از اندازه حقیقی است

There's just too much that time cannot erase

و چیزهای بسیاری است که زمان التیام نمی بخشد

When you cried I'd wipe away all of your tears

آن زمان که می گریستی اشکهایت را از گونه می زدودم

When you'd scream I'd fight away all of your fears

آن زمان که فریاد میزدی با تمام ترسهایت نبرد می کردم

And I held your hand through all of these years

و در تمامی این سالها دیگر دستانت در دستم نیست

But you still have

اما تو هنوز مالک

All of me

تمام وجود منی

 I've tried so hard to tell myself that you're gone

بسیار سخت تلاش کرده ام تا به خود بفهمانم که تو دیگر نیستی

But though you're still with me

اما تو هنوز ترکم نمی کنی

I've been alone all along

و من که برای بازمانده زندگی تنهایم


فایل صوتی این ترانه ( myimmortal.mp3 )




انتخاب : آلبالو
منبع : سایت آرش حمیدی