بدجوری دچار عذاب وجدان شده ام..
دیگه یک لحظه هم احساس ارامش نمی کنم ..
...
اصلا نمی فهمم
آخه ..آخه چرا این کارو با من کردی ..
...
کاشکی اونشب عکس شوهرتو نشونم نداده بودی ..
۱..۲..۳..۴..۵..
..
...
این روزها غریقی را می مانم که دیگر هرچه دست دراز میکنم
تخته پاره ای هم نصیبم نمی شود ..
...
۵۶..۵۸..۵۹.
...
نه ..دیگر نمی توانم..
...
سرم را از توی وان زندگی بیرون می آورم ..
دوباره خزان..
دوباره سیاهی و تباهی ..
سردی زندگی و تاریکی و ظلمت عجیب با تمام وجودش بر گلویم چنگ انداخته ..
گویی می خواهد تمامم کند دیگر ..
اما ..اما من در انقلابی خود خواسته خودرا رهایی می بخشم .
تا باز کجا تن خسته ام رادر زیر چنگال اهریمنیش باز یابم ..
***
اول سلام
بعد یه عذر خواهی ساده و صمیمی بابت این غیبت نه چندان کوتاهم ..هم در اینجا و هم در وبلاگ خودم..
گرچه از این به بعد زیاد خواهم نوشت ..در هر دو وبلاگ ..بخصوص وبلاگ خودم که فکرش هم منو به هیجان میاره..
و ممنونم از همه دوستانی که توی این مدت سراغی از من ناقابل گرفتند ..
خب .. من توی این مدت کجا بودم..؟
فقط می تونم بگم که امشب از یه برزخ رها شدم ..
برزخی که ذره ذره تن زخمیمو با تمام قدرتش در بر گرفت و سوزوند..
اینجا باز تشکر می کنم از دوست قدیمی خودم البالو که توی این شرایط دستمو گرفت ..در این جشن ۳ سالگی ..
ومن الان اینجا هستم
و می نویسم.. پس هستم ..