روبروی من پشت میز نشست .
به چشماش نگاه کردم .
زیبا بود .
لبخند زد .
ظرف غذا رو به ملایمت هل دادم جلوش .
- بخور .
- تونمی خوری .
- چرا می خورم .
انگشتای قشنگ و کشیدش قاشق نقره ای رو برداشت .
اولین لقمه رو که خورد لبخند زدم .
پوست نازک و رنگپریده گلوش خیلی آروم بالا و پایین رفت .
بهم نگاه کرد و با همون صدای گرم همیشگیش گفت :
- چیزی شده عزیزم ؟
- نه ... دوس دارم نگات کنم .
لقمه دومو که خورد یه لحظه مکث کرد .
به سرفه افتاد .
دستامو زیر چونه گذاشتم و نگاهش کردم .
رنگ صورتش سرخ شد .
دستش می لرزید .
توی چشاش ترس و وحشت موج می زد .
همون چشایی که همیشه پر بود از دروغ اینبار یه جور حس واقعی به خودشون گرفته بودن .
داغ شده بودم .
بلند شد .
دو قدم تلو تلو خورد و بعد
با صورت خورد زمین .
چه زود اثر کرد .
بلند شدم.
وقتی رسیدم کنارش خم شدم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم :
- منو ببخش ,
قطره اشکم چکید به روی گونه اش .
صورتش سفید شده بود .
سفید تر و آروم تر از همیشه َ بدون شیطنت و لوندی .
بلند شدم .
از اتاق زدم بیرون .
حالا می تونستم به جرات و با اطمینان بگم :
معشوق من برای همیشه مال خودمه ...برای همیشه .
تراوشات آلبالویی
پیوست :
برای عضو شدن در گروه آلبالو می تونید اینجا بکلیکدید .
توضیحات بعدی رو در مورد گروه بعدا براتون می نویسم .
از راه که میرسم، میام میشینم رو به روت، سعى میکنم تو چشمات نگاه نکنم، سرمو میاندازم پایین و خیره میشم به فنجون چایى که بخارش، صورتمو گرم میکنه.
بعد، همه خستگیمو، همه احساس اسارتمو، همه نفرتمو از تو که اینقدر فضا رو از خودت پر میکنى که حتى جایى واسه بودن من باقى نمیمونه، همه دلزدگیمو، همه میل به فرارمو از توى قلبم جمع میکنم و میارم تو چشمام، دلم میخواد توى چشمام همه اینا رو ببینى، دلم میخواد تا نگات به چشمام میفته بگى: باشه، همه چیزو تموم میکنیم، برو، برو، برو...
اما تا سرمو بالا میگیرم، میگى: ببینم، تا حالا بهت گفتم وقتى چونه ت اینجورى از بغض میلرزه و چشمات پر اشک میشه، چقدر دوست داشتنى میشى؟!
نوشته الهام که اومده تا بمونه ...