یاد باد روزگاری را
که وقتی دلی را می شکستی، گویی که دنیا را فتح کرده باشی ..
امروز هیچ حسی در من ایجاد نشد ..
خدایا این چه رازی است آخر..
کودکان غزه مظلوم ترند یا
آن دخترک بی پناه گوشه خیابان روبرو
که شبانگاهان به پولی سیاه تنش را به زیر نامردمان می سپارد ..
نگاهم می کند ..
ـ سرتاپا ـ
می گوید : سایه ات سنگین شده ..
نگاهش می کنم
ـ چشم در چشم ـ
مگر جز یک سایه چیزی برایم مانده ..
برق وسوسه کننده ای دارد زیر این نور زرد..
دستم به عرق نشسته
نوک تیزش را به آرامی روی سینه ام می گذارم
دسته اش را محکم تر می گیرم
با قدرتی تمام چاقو را در سینه ام فرو می کنم
جوری که بتوان صدای پاره شدن پوست و گوشت را خوب شنید ..
دندانم به قروچه می نشیند ناخودآگاه
آرام و با وسواس عرض سینه را طی می کنم
داغی خونی که برتنم روان است به آتشم کشیده ..
سینه را کاملا شکافته ام دیگر
دستم را با فشار به داخلش فرو می برم
...
آه..
می تپد
هنوز هم می تپد..
بیرونش می کشم
دست لرزانم را به سویت که آنسوتر گوشه ای کز کرده ای دراز می کنم
بیا ..
بگیرش ..
دیگر مال تو شدم ..
هنوز چند دقیقه از آشناییمان نگذشته یادآوری می کند که اهل سکس نیست.
منظورش را خوب می فهمم ..