یک غمی
همیشه هست.
در اوجِ شادی و شور هم، باز یک غمی هست.
این غم نمیگذارد آدمها از هم دور باشند. همین اندکغم
است که آدم را دلتنگ میکند. آدم را میبرد بیرون برای خریدن خرت و پرت. آدم را
سوار اتوبوس میکند و دور شهر میچرخاند.
همین یک ذره غم است که آدم را وادار میکند
برای خودش بستنی بخرد، برود آرایشگاه، لباس تازه بپوشد، زنگ بزند به دوستش.
تکلیف
شادی که مشخص است. شادی بچه بازیگوشیست که از در و دیوار بالا میرود. حواسِ آدم
را از همه چیز پرت میکند. می دود، میجهد، قهقهه میزند. اما همیشه یک غمی هست که
آدم به خاطرش میایستد. صبر میکند، مینویسد، میخواند، میسراید، اشک میریزد.
همین غمِ کوچک، خودش ماجراها دارد.
خدا حفظش کند.
به عکسهای قدیمی نگاه میکنم، شاید حسی از آندورها دوباره در دلم زنده شود.
دلخوشیام این است که حدود صدسال دیگر، همه ما دور هم جمع میشویم. فارغ از همه غصهها و دغدغهها.
هنوز بعد از سالها نفهمیده ام
اول به تو عادت کردم، بعد عاشقت شدم
یا اول عاشقت شدم و بعد گرفتار عادت شدم؟
به همان سادگی که آمده بود...
به همان سادگی هم رفت...
فقط ... تمام مرا هم با خودش برد...
------------
پ.ن:
کاش همه ی ما میتوانستیم 43 بار غروب خورشید را تماشا کنیم...
روزی خواهد رسید
که عزراییل پیامک خواهد زد :
- نوبت توست
و آنگاه
گوشی را خاموش کردن هم
فایدهای ندارد .