این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

ساده لوح




اینکه آدم از یه بلندی پرت بشه و محکم بخوره کف زمین خیلی درد داره ولی , زود همه چیز تموم میشه
اینکه آدم توی آتیش جزغاله بشه و بسوزه خیلی بیشتر درد داره ولی , یه خورده بعد همه چیز تموم میشه
اینکه آدم بیفته توی آب و دست و پا بزنه و خفه بشه بازم خیلی درد داره ولی , زود همه چیز تموم میشه
اینکه آدم وسط یه اتوبان گیر کنه به یه کامیون و همسطح آسفالت له بشه خیلی درد داره ولی بازم همه چیز زود تموم میشه ,
ولی می دونی چیه , چند روزه دارم به این فکر می کنم که
اینکه آدم بمیره و بعد از مرگش یه سری چیزا رو بفهمه , یه سری چیزا که ازش قایم شده بود ,
یه سری چیزا رو ببینه , که توی زنده بودنش روحشم ازون کارا خبر نداشت ,
و اینکه خوب حالیش بشه که توی زنده بودنش چقدر ساده لوح بوده و احمق ,
از همه اینا بیشتر درد داره ,
خیلی بیشتر درد داره
و ازون بدتر اینکه ,
هیچوقت هم تموم نمیشه
شاید به خاطر همینه که تازگی از مردن می ترسم
آخه به احمقانه زندگی کردن و ساده لوح زیستن عادت کردم .


نوشته آلبالویی که تازگی به خیلی چیزای مهم تر فکر می کنه .

توضیح :
* اولین و قدیمی ترین وبلاگمو به خاطر یه موضوع پیچیده شخصی حذف کردم , با تموم خاطرات و نوشته هایی که توی اون داشتم , شاید این یه جور لجبازی با خودم بود ولی به هر حال اتفاق افتاد ,
بعد از دو شب  فهمیدم یه نفر دیگه اونجا رو صاحب شده و نوشته های خودشو با استفاده از اسم آلبالو توی اون وبلاگ قرار داده , این اصلا مهم نیست ,
البته خیلی دوست داشتم اون وبلاگ دست نخورده و سفید باقی بمونه ,
مثل کاری که سون آپ با وبلاگ مسیح کرد که ازش ممنونم ,
ولی کسی که وبلاگ رو تصاحب کرده به رخ کشیدن نوشته های خودش از خواسته من براش مهم تره ,
به هر حال گفتن یک نکته رو ضروری می دونم ,
کامران و مهرزاد دوتا شخصیت جدا از هم نبودن
این یه انتقال ساده توی دنیای مجازی بود بین من , و خودم
البته اونایی که بادقت نوشته های منو می خوندند خیلی زود این قضیه رو فهمیدن
دلیل این کارم یه استحاله درونی بود , ولی نتونستم ادامه بدم
چون من و خودم , دقیقا یک نفر بودیم و تلاش من برای جدا کردنشون بی فایده بود
القصه , وقتی از دست دادن رو تجربه کنی , به دست آوردن خیلی شیرین تر به نظر میاد .
توی این دو سه روز یه آرشیو نسبتا کامل از نوشته های قبلی خودم رو توی وبلاگ جدیدم با آدرس (albalo.blogsky.com) جمع کردم ,
من با هرکدوم از این نوشته ها یه خاطره دارم
و البته اینو هم بگم که از این به بعد فقط توی این وبلاگ مطلب می نویسم .
از اینکه توضیحم زیاد شد عذر می خوام .

برای همیشه


روبروی من پشت میز نشست .
به چشماش نگاه کردم .
زیبا بود .
لبخند زد .
ظرف غذا رو به ملایمت هل دادم جلوش .
- بخور .
- تونمی خوری .
- چرا می خورم .
انگشتای قشنگ و کشیدش قاشق نقره ای رو برداشت .
اولین لقمه رو که خورد لبخند زدم .
پوست نازک و رنگپریده گلوش خیلی آروم بالا و پایین رفت .
بهم نگاه کرد و با همون صدای گرم همیشگیش گفت :
- چیزی شده عزیزم ؟
- نه ... دوس دارم نگات کنم .
لقمه دومو که خورد یه لحظه مکث کرد .
به سرفه افتاد .
دستامو زیر چونه گذاشتم و نگاهش کردم .
رنگ صورتش سرخ شد .
دستش می لرزید .
توی چشاش ترس و وحشت موج می زد .
همون چشایی که همیشه پر بود از دروغ اینبار یه جور حس واقعی به خودشون گرفته بودن .
داغ شده بودم .
بلند شد .
دو قدم تلو تلو خورد و بعد
با صورت خورد زمین .
چه زود اثر کرد .
بلند شدم.
وقتی رسیدم کنارش خم شدم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم :
- منو ببخش ,
قطره اشکم چکید به روی گونه اش .
صورتش سفید شده بود .
سفید تر و آروم تر از همیشه َ بدون شیطنت و لوندی .
بلند شدم .
از اتاق زدم بیرون .
حالا می تونستم به جرات و با اطمینان بگم :
معشوق من برای همیشه مال خودمه ...برای همیشه .

تراوشات آلبالویی

پیوست :
برای عضو شدن در گروه آلبالو می تونید اینجا بکلیکدید .
توضیحات بعدی رو در مورد گروه بعدا براتون می نویسم .

نسیان



به کدامین گناه مرا
به انتظار
محکوم می کنی قاضی سرنوشت من ،
نمی شود با طناب دار فراموشی ات
مرا بمیرانی؟
من رعشه های مرگ را
به تازیانه های انتظار
ترجیح می دهم.


نوشته آلبالو

جوجه تی غی


بهت گفتم تو واسه من زیادی
من مثل یه بچه ام و تو کوه آب نباتی
گفتم بهت , دیوونه ام , یه آدم عجیبم
لابه لای این آدما , فک می کنم غریبم
گفتم که تو ماهی ولی منم فقط جرقه
تو بمبی اما من فقط , صدای یک ترقه
تو , تو یه چیز دیگه ای , تو مثل یک خدایی
منم که خیلی گیجم و یادم می ره کجایی
همش باید داد بزنم تا تو رو پیدا کنم
یادم میره همیشه که , فقط تو قلب مایی ( ینی تو قلب منی )
من یه مداد سیاهم و تو دفتر سفیدی
ترسم اینه تا که بیام , بگی چرا خط کشیدی
من پر از اشتباهم و تو هم همش می بخشی
می بخشی که باید همش کار بدمو ببخشی ؟
می بینی که اوضاع دیگه واسم قاراش میشیده
کارم ببین , خودت ببین , به کجاها کشیده
دوست دارم اما فقط , دوست دارم که بس نیست
زندگی کردن که فقط گرمی یک نفس نیست
زندگی یک آغوش گرم با سینه فراخه
آرامش و امنیت بدون آخ و واخه
منم که وقتی می رسی , همیشه توی خوابم
تو پشت در منتظری , من توی رختخوابم
من یه آدم رویایی ام ,تو یه آدم حقیقی
تو گل سرخی اما من , شبیه جوجه تیغی .

نوشته‌آلبالو

مام آدم بودیم



یادش بخیر
یه روزی ما هم واسه خودمون سری توی سرا داشتیم
یادش بخیر
یه روز مام آدم بودیم
یادش بخیر
یه روزی ما دلی داشتیم
یادش بخیر
کجایی جوونی ؟

آلبالویی که اینجا رو با آلبوم عکسش عوضی گرفته ...

هذیون



گفتم: سردمه .
واسم آتیش روشن کردی .
گفتم : تب دارم .
دستمال خیس گذاشتی رو پیشونیم .
گفتم : تشنه مه .
یه لیوان آب خوروندی بهم .
گفتم : سردترمه .
یه پتوی گنده کشیدی روم .
گفتم : سرم درد می کنه .
یه قرص استامینوفن کدئینه دادی بهم .
گفتم :آخخخخخ دارم می میرم .
گفتی : خدا نکنه .. زود خوب می شین .
گفتم :نمی تونم بخوابم .
یه قرص دیازپام فرو کردی تو حلقم .
گفتم : ای خدا ... چرا این نمی فهمه .
آخه تو چرا نمی فهمی ... چرا نمی فهمی ... چرا نمی فهمی من چی می گم لعنتی ؟
من از تو خوشم اومده
اصلا مریضیم یادم رفته
اصلا مریض نیستم
من عاشق تو شدم نفهم
چقدر تو خری
اون دستتو که می ذاری روی پیشونیم تبم بیشتر می شه
قلبم تند تر می زنه
حالا فهمیدی ؟
با تو ام...
اومدی بالای سرم پتو رو دوباره کشیدی روم , لبخند زدی و گفتی :
- شما هم هذیون می گین ... مثه همه مریضای من ... چیز مهمی نیست ... حالتون که خوب شه همه چی رو فراموش می کنین .
اومدم دهنمو باز کنم فحشت بدم که قرص بدمصب دیازپامه کارخودشو کرد و خوابم برد .
صبح که بیدار شدم نه تو بودی , نه تب
سرم خوب شده بود
حالا قلبم درد می کنه
همشم تقصیر تویه
خیلی خربودی که رفتی
خیلی خر بودی که نفهمیدی دوستت دارم
خییییلیییییییی نامردی .
آخه به تو ام می گن پرستار
.... کاش دوباره می دیدمت .



آلبالویی که همش هذیون میگه

یه سکه .. اونم سیاه




وارد مغازه میشی
همه شون قشنگن
رنگ و وارنگ و پر زرق و برق
نگاهشون می کنی
نمی دونی از میون این همه , کدومشون رو می تونی برای خودت انتخاب کنی
دستتو میبری توی جیبتو و اسکناسارو با نوک انگشتات لمس می کنی
- آقا , خیلی عذر می خوام , می تونم اون یکی رو از نزدیک ببینم؟
فروشنده نگاهت می کنه.
سرشو تکون می ده و اونو بر می داره و می ذاره جلوت
برش می داری و لمسش می کنی و از لمس کردنش لذت می بری
بوش می کنی , عالیه
احساس لذت و هیجان می کنی
توی دلت می گی , آره همینه , این خیلی خوبه
ولی دوباره نگاهت میفته به یکی دیگه
اون بالا روی قفسه است
دودل و مرددی
- آقا , اونم اگه می شه بیارین پایین .
فروشنده با اکراه سرشو تکون می ده و اونو میاره پایین و میذاره جلوت
این خیلی بهتره , خیلی خوشگل تره و خیلی خوشبوتر
اون یکی قبلی رو پس می زنی
چشات با شیطونی هنوز می خواد بقیه رو نگاه کنه ولی تو می ترسی و چشاتو فقط روی اون متمرکز می کنی
آره این خوبه , این عالیه
- ببخشید , این قیمتش چنده ؟
فروشنده با تمسخر نگاهت می کنه و اونو از روی میز برمی داره و می ذاره توی ویترین
تو همینطور هاج و واج نگاهش می کنی
- این فروشی نیست متاسفانه ...
تمرکزتو از دست می دی و با حالتی عصبی دستتو تکون می دی و می گی :
- یعنی چی ؟ پس چرا گذاشته بودینش توی ویترین , اصلا چرا آوردینش برام ؟
فروشنده با خونسردی جوابتو می ده :
- گفتم شاید نخرینش...
نمی دونی چی باید بگی , کلافه ای
- ولی من اونو می خوام
فروشنده سرشو به چپ و راست تکون می ده و می گه :
- متاسفم .... اممم .. ولی ... یه کاری میشه کرد .. البته اگه خیلی مایل به خرید اون باشید
مشتاقانه جواب می دی :
- هر کاری باشه ...
فروشنده می گه :
- باید دلتو به جای اون بدی به من ... قیمتش فقط همینه
خشکت می زنه
- دلمو می خوای چیکار ؟
فروشنده لباش می بره بالا و با بی اعتنایی می گه :
- همینجوری .
تصمیمتو می گیری .
- باشه .. قبول .
چند لحظه بعد یه بسته توی دستته
از مغازه میای بیرون
حسابی ذوق کردی و از هیجان می لرزی
از بیرون مغازه فروشنده رو می بینی که دلتو توی یه قاب شیشه ای گذاشته و داره می ذارش توی ویترین
به بسته توی دستت نگاه می کنی و بی اعتنا از مغازه دور می شی
...
دو ماه گذشته و تو از همه چیز خسته شدی
از خودت از زندگیت , از اون
حالت از همه چیز به هم می خوره
توی سینه ات جای خالی یه دل تپنده و داغ رو شدیدا حس می کنی
همه جا سرده و همه چیز مسخره و مهوع
اونی که خریده بودی امروز صبح قاطی بقیه زباله ها توی سطل زباله گم شد
دچار خلا و افسردگی شدی
دل نداری که واسه کسی تنگ بشه
دل نداری که چیز دیگه ای رو بتونی دوست داشته باشی
صورتت پر از چین و چروک شده
تصمیمتو می گیری
...
- آقا ... سلام ... منو یادتون هست ؟
فروشنده نگاهت می کنه
- نه
یهو ترس برت می داره
- من ... من ... من همونی ام که دو ماه پیش دلمو دادم و اونو خریدم
فروشنده میخنده و می گه :
- همه همینکارو می کنن .
خشکت می زنه و عرق سرد می شینه روی تنت
- حالا چی می خوای ؟
تموم انرژیتو جمع می کنی و می گی :
- دلمو
می خنده , یه جور خنده مسخره و بلند
- باشه , می تونی قیمتشو بدی ؟
دستتو می بری توی جیبت , پول به اندازه کافی داری
دسته اسکناس رو میاری بیرون
- چقدر می شه ؟
با حقارت نگاهت می کنه
- فکر می کنی دلت اینقدر با ارزشه ؟
دهنت خشک شده ... سخت نفس می کشی , نمی تونی حرف بزنی
- قیمتش یه سکه سیاهه
حالت بد میشه , فکر می کنی داره مسخرت می کنه
- یعنی چی ؟ سکه سیاه دیگه چیه ؟
فروشنده پشتشو بهت می کنه و می گه :
- سکه سیاه , سکه سیاهه دیگه , فکر می کنم بیشتر توی آشغالدونیا می شه پیداش کرد
احساس ضعف می کنی
- خواهش می کنم اذیتم نکنید , هر چقدر بخواید می دم , فقط دلمو بدید
فروشنده بر می گرده و خیلی مصمم می گه :
- فقط یه سکه سیاه , همین
با انگشت اشاره به در می کنه و ازت می خواد بری بیرون
با درموندگی آروم از مغازه می ری بیرون و قبل از رفتن یه نگاه به اون همه زرق و برق و خوشگلی می کنی و یهو حالت به می خوره
...
چندساله که توی آشغالدونیا می گردی و پیداش نمی کنی
دریغ از یه سکه سیاه
توی آشغالدونیا فقط پره ازونا, همون چیزایی که تو یه روز دلتو براش دادی
توی آشغالدونیا پره از آدمایی مثه تو
بوی کثافت و لجن می دی
شبا لابه لای زباله ها خواب سکه سیاه می بینی
خواب می بینی دلتو گرفتی توی بغلتو داری از همه فرار می کنی
خواب می بینی مردی و راحت شدی
ببینم ... کسی یه سکه سیاه نداره ؟


آلبالویی که جای دلش امنه .