این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

توجیه ..




کاش می دونستی ..

لعنتی ..
لعنتی ..
بازم اشغالی ..
با این بوق لعنتی دیگه داری بدجوری کلافم می کنی ..
دوست دارم بدونم فردا چه جوری می خوای همه چیزو واسم توجیه کنی  ..
و منم مثه یه اسب واقعی بشینم و حرفاتو باور کنم ..

 با این بوق لعنتی دیگه داری بدجوری کلافم می کنی .. 
کاش می دونستی ..
کاش می دونستی چقدر دروغاتو دوست دارم ..


توسط فریاد خاموش که امروز یه چیزایی هم تو وبلاگ خودش نوشته ..

روزی که ..




خیلی زودتر از اینها باید این کارو می کردم ..

صدای جیغهات هنوز توی گوشمه ..
می دونم که اصلا انتظارشو نداشتی ..
در میان درد و لذتی که تو وجودت پیچیده بود اینو
از توی چشات خوندم ..

خیلی زودتر از اینها باید این کارو می کردم ..

 می دونی ..؟
امروز رو به خاطر بسپار ..

روزی که زن شدی ..


  فریاد خاموش ...

باور ...




فکر می کنی باور کردم ..؟
باور کردم که منو نمی خوای ..
 که دیگه منو دوست نداری ..
 که دیگه واست مهم نیستم ..
فکر می کنی باور کردم ..؟

 معلومه که باور نکردم ..
 همونطور که وقتی گفتی منو می خوای و همه زندگیت هستم باورم نشد ..


به قلم فریاد خاموش که خیلی چیزا رو باور نداره حتی اومدن سال جدید رو ...

بیتابی ..





گوشی تلفن رو می ذارم ..
نفس راحتی می کشم ..
به فردا شب و با تو بودن فکر می کنم ..
به غلت زدنهای پی در پی مون ..
به ...

امیدوارم خودت بتونی یه جوری شوهر عوضیتو قال بذاری ..
تو که راهشو خوب بلدی ..


به قلم فریاد خاموش که بیتاب فرداهاست ...

آنشب که ..




هیچ فکرشو نمی کردم ..
این روزا بدجوری خطرناک شده ام ..

هیچ فکرشو نمی کردم ..
اول اون دوتا زن چند روز پیش ..
حالا هم که این دختره عوضی ..

هیچ فکرشو نمی کردم ..
این روزا بدجوری خطرناک شده ام ..


نوشته شده توسط فریاد خاموش که بدجوری ..

متفاوت ..





جوری منو به خودش فشار میده
انگار نه انگار که شوهرشم ..
جوری منو می خوره
انگار نه انگار که شوهرشم ..
باشه ..
تصمیم خودمو می گیرم ..
از فردا با همون زن موبور می خوابم
که انگار نه انگار که با من خوابیده ..


به قلم فریاد خاموش که انگار نه انگار ...

تحریم ...

 
من هیچوقت یه آدم سیاسی نبودم ..
همه اینو می دونن ..

به سرباز دم در لبخندی می زنم و
 وارد صف میشم ..
برگه رو می گیرم ..
زیر چشمی همه رو نگام می کنم ..
با یه حرکت سریع اونو تا می کنم و
 توی جیبم می ذارم ..
به مرد ریشو که داره منو می پاد نگاهی می ندازم ..
گوشی همراهمو در میارم و
در حالیکه نشون می دم
مشغول شماره گرفتن هستم می زنم بیرون ..

قدمهامو تند تر می کنم و دور میشم ..
از شادی سر از پا نمی شناسم ..
گویی دنیا را فتح کرده ام ..

 می دونی ..؟
یادمه یه بار با همین روش از بیمارستان روانی زدم به چاک ..

آخه من هیچوقت یه آدم سیاسی نبودم ..
همه اینو میدونن ..

می دونی ..؟
آتش شومینه جایگاه برگه ام شد ..


به قلم فریاد خاموش