کاش می دونستی ..
لعنتی ..
لعنتی ..
بازم اشغالی ..
با این بوق لعنتی دیگه داری بدجوری کلافم می کنی ..
دوست دارم بدونم فردا چه جوری می خوای همه چیزو واسم توجیه کنی ..
و منم مثه یه اسب واقعی بشینم و حرفاتو باور کنم ..
با این بوق لعنتی دیگه داری بدجوری کلافم می کنی ..
کاش می دونستی ..
کاش می دونستی چقدر دروغاتو دوست دارم ..
توسط فریاد خاموش که امروز یه چیزایی هم تو وبلاگ خودش نوشته ..
گوشی تلفن رو می ذارم ..
نفس راحتی می کشم ..
به فردا شب و با تو بودن فکر می کنم ..
به غلت زدنهای پی در پی مون ..
به ...
امیدوارم خودت بتونی یه جوری شوهر عوضیتو قال بذاری ..
تو که راهشو خوب بلدی ..
به قلم فریاد خاموش که بیتاب فرداهاست ...
من هیچوقت یه آدم سیاسی نبودم ..
همه اینو می دونن ..
به سرباز دم در لبخندی می زنم و
وارد صف میشم ..
برگه رو می گیرم ..
زیر چشمی همه رو نگام می کنم ..
با یه حرکت سریع اونو تا می کنم و
توی جیبم می ذارم ..
به مرد ریشو که داره منو می پاد نگاهی می ندازم ..
گوشی همراهمو در میارم و
در حالیکه نشون می دم
مشغول شماره گرفتن هستم می زنم بیرون ..
قدمهامو تند تر می کنم و دور میشم ..
از شادی سر از پا نمی شناسم ..
گویی دنیا را فتح کرده ام ..
می دونی ..؟
یادمه یه بار با همین روش از بیمارستان روانی زدم به چاک ..
آخه من هیچوقت یه آدم سیاسی نبودم ..
همه اینو میدونن ..
می دونی ..؟
آتش شومینه جایگاه برگه ام شد ..
به قلم فریاد خاموش