داشتیم سریال نگاه میکردیم....
بی روح تر از این دوبله ندیده بودم....همسر یا دردسر..
به زور نشسته بودم...به زور که نه...به خاطرِ خاطر ِ کسی...
-وای چقدر رومانتیکن...
(گوشه چشمشو پاک کرد)
-آخییییییی....(تو فیلم همدیگرو بغل میکنن ۲ نفر)
-چقدر قشنگه....!!!
۲ ساعت بعد...
من:
یه ۱ سالی هست که میخوام یه چیزی بهت بگم...حرف تو دهنم نمیچرخه.
اون:
چی؟
من:
تا حالا موقیعتش پیش نیومده بود....دنبال یه فرصت مناسب میگشتم تنها باشیم...
اون: مگه چی میخواستی بگی؟
من: فکر میکردم تا حالا خودت از نگاهم فهمیده بوده باشی...
دوست دارم...
اون:
اه...اه...انقدر از این رمانتیک بازیا بدم میاد....
من:
...
از روز تولد گفت....
- چرا امروز قیافت اینجوری بود؟
- نمیدونی؟
- از کجا بدونم؟
- امروز تولدم بود.
- راس میگی؟
- مگه روز تولد شوخی هم داره.
- گفتم امروز یه چیزی رو یادم رفتا !
- میدونم...
- باور کن راس میگم...یادم بود...
- کادوت باشه طلبت....
-ممنونم
.......
با خودم میگم مثل پارسال....
چرا فقط نمیتونه بهم یه بوسه...حتی مثل قهوه ی تلخش هدیه کنه؟
-----------------
پی نوشت:
شمعامو فوت میکنم...بدون هیچ آرزویی...
این چند روز....هوا آلوده نبود...
خاطرات بودندند...که کمر به خفه کردن آدما بسته بودند...